جستجو

بیهن
خارپشت بزرگ تیرانداز را گویند. یعنی خارهای خود را مانند تیر اندازد. (برهان ). خارپشت و چوله را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). خارپشت بزرگ تیرانداز. (ناظم الاطباء). خارپشت . تشی . کوله . خجو. مرنگو. سکنه .(لغت فرس اسدی نخجوانی ذیل کلمه سکنه ):
تواین راسوی پارسی چون کشی
یکی سکنه خوانند و دیگر تشی .
همه مرزهای خراسان تمام
مرنگوش خوانند و بیهن بنام .

اسدی .

بیهوده گفتن
یاوه گفتن . لاطائل و بیهوده سخن گفتن . لغو گفتن .یاوه سرایی کردن . تهذار. تفحش . (منتهی الارب ). عتر. لغو. لاغیة و ملغاة. (منتهی الارب ). هجر. (ترجمان القرآن ). هذاء. هذر. هذو. هذی . هذیان . (یادداشت مولف ): ذره ; سخن بد و بیهوده گفتن . (منتهی الارب ):
برآمد ز سودای من سرخروی
کزین جنس بیهوده دیگر مگوی .

سعدی .

بی هنجار
(از: بی + هنجار) راهی که جاده نداشته باشد. (آنندراج ). بی راه . (ناظم الاطباء). رجوع به هنجار شود:
چون دلیلان مخالفند بگرد
زین کژآهنگ راه بی هنجار.

اوحدی (از آنندراج ).

بیهوده گو
بیهوده گوی . کسی که سخنش معنی ندارد. (ناظم الاطباء). لغوگوی . نافرجام گوی . یافه گوی . یاوه درای . و رجوع به بیهوده گوی و بیهده گو شود.
بی هنر
(از: بی + هنر) مقابل هنرمند. (آنندراج ). که هنری ندارد. فاقد هنر و کمال و فضل . فاقد هنرمندی . دور از هنر. بی علم و معرفت . بی فضیلت . بی دانش و کمال . بی فضل . نادان . بی وقوف . بی اطلاع . دور از فضائل . بی مایه:
باهنر را هنر سپاه بس است
بی هنر با هزار کس تنهاست .

رودکی .

بیهوده گوی
بیهوده گو. هزال . بَذی ّ. هوب . هذاء: رجل هذاءة; مرد بسیار بیهوده گوی از بیماری یا خواب . صیغ; کذّاب بیهوده گوی سخن آرا. ابی العبر; بیهوده گوی فسوس کننده . (منتهی الارب ):
شاعر که دیدبا قد کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالفنجک ؟

منجیک (از حاشیه لغت فرس اسدی نخجوانی ).

بی یاور
بی کمک . بی معین . بی مددکار:
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داوربی یاور.

ناصرخسرو.

بی هنر شدن
بی مایه و بی کمالات و فضایل و مزایای علمی و عملی گشتن:
گر او بی هنر شد هم از پشت ماست
دل ما بر آن راستی بر گواست .

فردوسی .

بیهوده گویی
صفت بیهوده گوی . تکلم بی معنی . هذیان . (ناظم الاطباء). هزل . (منتهی الارب ). فشار: هذاء; بیهوده گویی از بیماری و خواب . (منتهی الارب ). رجوع به بیهده گویی شود.
بی یبصر
(از: ب + ی متکلم + یبصر، فعل مفرد مضارع ) به من می بیند. به وسیله من می بیند:
رو که بی یسمع و بی یبصر تویی
سر تویی چه جای صاحب سر تویی .

مولوی .

بی هنری
حالت و چگونگی بی هنر. بی وقوفی .ناکارآزمودگی . (ناظم الاطباء).
  • بی مایگی و بی کمالی . فقد فضیلت و کمال . بی کمالاتی:
    چون سپیدار سر ز بی هنری
    از ره مردمی فرونارند.

    ناصرخسرو.

  • بیهوش
    (از: بی + هوش ) که هوش ندارد. که فاقد هوش است . بی فهم . بی فراست . بی شعور.(ناظم الاطباء). کندفهم . مقابل باهوش . خِنگ. دیرفهم . کندذهن . بی ذکاوت . بی حافظه . کم فراست . (یادداشت مولف ): ضعضع; مرد بی رای و هوش . (منتهی الارب ):
    سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
    سخن رساند هشیار را به عهد و لوا.

    مولوی .

    بییت
    مصغر بیت . خانه کوچک . (از منتهی الارب ). رجوع به بیت شود.
    بی هنگام
    (از: بی + هنگام ) دیروقت . دیر.
  • بی وقت . بی موقع. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نابهنگام:
    خواب بی هنگامت از ره میبرد
    ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست .

    سعدی .

  • بیهوش افتادن
    بحال اغماء شدن . بیخود شدن . از خود رفتن: از قوت زخم از پای درآمد و بیهوش افتاد. (سندبادنامه ص 82).
    بی ید
    (از: بی + ید) بی دست . که دست ندارد.
  • بی قدرت . رجوع به ید شود.
  • بیهنگام شدن
    دیروقت بودن . نابهنگامی .
    -بیهنگام شدن روز ; نزدیک شب رسیدن آن . (یادداشت مولف ): چون از خواب بیدار شد روز بیهنگام شده بود... گفت امشب باز جای شوم و آنگه فردا بطلب چیزی میروم . (ترجمه طبری بلعمی ص 37). ... گفت امروز بی هنگام شدفردا بیایم و هر دو با هم بگردیم [ جنگ کنیم ] . (اسکندرنامه نسخه نفیسی ).
    بیهوش دارو
    داروی بیهوشی . دوائی که شخص را بی حس نماید . بیهوشانه .
    بی یدی
    (از: بی + ید + ی ) بی دستی . دست نداشتن .
  • کنایه از بی قدرتی . (از یادداشت مولف ). در دو شاهد ذیل از رودکی و فرخی مولف حدس زده اند که کلمه بی بُدی (= ناچاری )، بی یدی باشد:
    وَرْم ضعیفی و «بی بدیم » نبودی
    وآنک نبود از امیر مشرق فرمان
    خود بدویدی بسان پیک مرتب
    خدمت او را گرفته چامه بدندان .

    رودکی .

  • بی هوا
    (از: بی + هوا) بدون هوا.
  • بی توجه . بی اِشعار. بی وقوف . بی آگاهی قبلی . بی احتیاط. بی مواظبت اطراف . بی پروا: بی هوا میرفتم سرم خورد بدیوار، افتادم توی گودال . (یادداشت مولف ).
    -بی هوا رفتن ; غیرملتفت رفتن . (یادداشت مولف ).
    -بی هوا گفتن ; ناگهان گفتن . بی مطالعه و بیوقت سخن گفتن . یکهو گفتن .
  • دور از احتیاط. با بی پروایی . (یادداشت مولف ):
    از آن پس چو تازی تو کک را رواست
    کنون رفتن تو بکین بی هواست .

    (ملحقات شاهنامه فردوسی ).