بیهوده گو. هزال . بَذی ّ. هوب . هذاء: رجل هذاءة; مرد بسیار بیهوده گوی از بیماری یا خواب . صیغ; کذّاب بیهوده گوی سخن آرا. ابی العبر; بیهوده گوی فسوس کننده . (منتهی الارب ):
شاعر که دیدبا قد
کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالفنجک
؟
منجیک (از حاشیه لغت فرس اسدی نخجوانی ).