بیوسیدن
(از: بیوس + 'یدن مصدری ) امید داشتن . (برهان ) (ناظم الاطباء). انتظار بردن . انتظار. چشم داشتن . چشمداشت . توقع. ترصد. امید داشتن . امل . تامیل .(یادداشت مولف ). تامیل . (مجمل اللغة):
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر
.
عنصری .
بیوقان
از قرای سرخس است . (از معجم البلدان ). رجوع به مراصدالاطلاع و مرآت البلدان ج 1 ص 327 شود.
بیولوژی
معرفةالحیات . رجوع به زیست شناسی شود.
بیهدگی
مخفف بیهودگی . حالت و چگونگی بیهوده . یاوگی . بطلان . عدم حقانیت:
گرْش نبودم بکار بیهدگی کرد
بیهدگی ناید از مهیمن قهار.
ناصرخسرو.
بی همالی
حالت و چگونگی بی همال . بی همتایی . بی شریکی . رجوع به بی همال و همال شود.
بی همت
(از:بی + همت ) که همت ندارد. فاقد همت . کاهل . (ناظم الاطباء). رجوع به همت شود.
آنکه ثابت قدم نباشد. (آنندراج ). بی ثبات . (ناظم الاطباء):
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی همتان بخود ندهند.
حافظ.
بی هیبتی
حالت و چگونگی بی هیبت . ملایمت و نرمی . بی صلابتی . مقابل مهابت:
چه بی هیبتی دیدی از شاه روم
که پولاد را نرم دانی چو موم .
نظامی .
بی همتا
بی مانند. بی مثل . (آنندراج ). بی شریک . بی قرین . بی مثل . (ناظم الاطباء). عزیز. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ) (ترجمان القرآن ). نسیج وحده . (مهذب الاسماء). قیوم . قیام . (منتهی الارب ). بی نظیر. بی شبه . بی عدیل . بی کفو. بی مثال . بی بدیل . بی بدل . تنها. فرد. یگانه . یتیم . بی ند. (یادداشت مولف ). فرید. وحید. عدیم المثل:
میرابوالفضل کز فتوت و فضل
در جهان بی شبیه و بی همتاست .
فرخی .
بیهوده درای
بیهوده گوی . هرزه گوی . یافه گوی . ژاژخای:
گر رای بقا کنی در اینجای
بیهوده درای و سست رایی .
ناصرخسرو.
بی هیچ
(از: بی + هیچ ) بی چیز.
-
بی هیچ مردم ; مردم بی چیز. فقیر. نادار:
تهیدست بر خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزد بهیچ .
سعدی .
بی همتایی
کیفیت و چگونگی بی همتا. بی مانندی . یکتایی . بی نظیری . بی بدیلی . فردیت . عزت . بی مثلی . بی شریکی .
بیهوده شدن
(از بیهودن ) نزدیک بسوختن شدن . (ناظم الاطباء). رجوع به بیهود و برهود و بیهودن و بیهوده شود.
بیهین
بهین . (السامی فی الاسامی ص 108). بهتر.
تندرو. (ناظم الاطباء).
بی همتی
حالت و چگونگی بی همت . عدم توکل و کوشش . کاهلی .
بی ثباتی . (ناظم الاطباء). بی هوسی . نامردی . بی غیرتی . (ناظم الاطباء): گفتم بی همتی باشد که طالب از اینجا به ترمذ رود. (انیس الطالبین ص 175).
بیهوده کار
کسی که کار بی فایده و بی حاصل میکند. (ناظم الاطباء). میاط: اِهزال ; بیهوده کار یافتن کسی را. هَزِل ;نیک بیهوده کار. (منتهی الارب ).
مردم ناچیز. مسخره و لطیفه گو. (ناظم الاطباء).
بی یاد و هوش
(از: بی + یاد + و + هوش ) بی حافظه . که زود فراموش کند. آنکه حافظه اش ضعیف است . (یادداشت مولف ).
بی همه چیز
(از: بی + همه + چیز) (در تداول عامه ) بی همه چی . که هیچ چیز ندارد از سجایا و محاسن اخلاقی . که فاقد سجایای اخلاقی است . که هیچگونه از اخلاق حسنه دراو نیست . آنکه هیچ صفت از صفات خوب ندارد. فاقد همه صفات خوب . فاقد صفات حسنه . دور از اخلاق نیک . که عهد و زنهار و دوستی نداند. سخت بداخلاق. (یادداشت مولف ).
(ق مرکب ) بی همه چیز میگویم ; (کنایه از) بی فکری دیگر پنهان کرده از شما. (یادداشت مولف ). بی قصد استهزاء و یا اضراری . (یادداشت مولف ). بی شوخی . (یادداشت مولف ).
بیهوده کوش
بی فایده کوشش کننده . کنایه از ناتوان و غیرقادر به انجام کار:
مکن ای جهاندار و بازآر هوش
پشیمان شود مرد بیهوده کوش .
فردوسی .