جستجو

بیهوش شدن
مدهوش شدن . مفقود گشتن حس و سایر مشاعر. (ناظم الاطباء). بیخود گشتن . غش کردن . مغمی علیه یا مغشی علیه گردیدن . بیخود شدن . از خود بیخود شدن . غشیان . غشیة آمدن . اغماء. (یادداشت مولف ): خمد; بیهوش شدن مریض یا مردن . (منتهی الارب ). صعق; بیهوش شدن . (ترجمان القرآن ): آهی بزد و بیهوش شد. (گلستان ).
رجوع به بیهش شدن شود.
بی یسمع
(از: ب + ی متکلم + یسمع، فعل مفرد مضارع )به من می شنَوَد. به وسیله من می شنَوَد:
رو که بی یسمعو بی یبصر تویی
سر تویی چه جای صاحب سر تویی .

مولوی .

بیهود
بیهوده . بیهده . برهود. چیزی را گویند که نزدیک بسوختن رسیده و آتش آن را زرد کرده باشد. (برهان ). چیزی که نزدیک است حرارت آتش آن را زرد کند. (از رشیدی ). پارچه و یا چیز دیگری که بواسطه نزدیکی آتش نزدیک بسوختن است . (ناظم الاطباء). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود، گویند بیهود، و برهود نیز گویند. (لغتنامه اسدی ). چیزی را گویند که نزدیک بسوختن رسیده حرارت آتش آن را زرد ساخته باشد و برهود نیز گویند. (جهانگیری ). چیزی را گویند که از قرب آتش نزدیک بسوختن رسیده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا):
جوانی رفت و پنداری نخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم آنجای بیهودم

کسایی (از لغت فرس اسدی ).

بیهوش کردن
با دارو اغماء آوردن . (یادداشت مولف ). بواسطه داروی بیهوشی شخص را مدهوش کردن . (ناظم الاطباء): اصعاق;بیهوش کردن . (منتهی الارب ). رجوع به بیهش کردن شود.
بییضة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی بییضة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
بیهودگی
بیهدگی . حالت و کیفیت بیهوده . بطلان . عدم حق. (ناظم الاطباء). لاطائلی . عمل لغو:
ور بدست جاهل بیباک باشد یک زمان
دفتر بیهودگی و سبحه علیا شود.

ناصرخسرو.

بیهوش گردانیدن
بوسیله داروی بیهوشی یا شیئی دیگر شخصی را بیهوش کردن . اِغماء. (منتهی الارب ).
بیهودن
باطل گفتن . (آنندراج ). یاوه و بی معنی گفتن . (ناظم الاطباء).
بیهوش گردیدن
مدهوش شدن . فقدان حس و سایر مشاعر. مغمی علیه گشتن . مغشی علیه شدن . بیخود گردیدن . از خود بیخود گردیدن . ادمیماه . صعق. غمی . غشی . غشیان . (منتهی الارب ).
بیهوده
(از مصدر بیهودن ) جامه ای را گویند که نزدیک بسوختن رسیده باشد. (آنندراج ) (برهان ). جامه نیم سوخته که بهیچ کار نیاید. برهوده . (شرفنامه منیری ). رجوع به بیهده و برهوده شود.
بیهوش گشتن
مدهوش گشتن . بیهوش گردیدن . حواس را از دست دادن . در اثر ضربتی یا داروی بیهوشی مغمی علیه یا مغشی علیه گشتن . از خود بیخود گشتن:
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
همی مرد بیهوش گشت از دو میل .

فردوسی .

بیهوده خند
که بخیره خندد. که خنده نامعقول کند. خیره خند. گزاف خند. (یادداشت مولف ):
خنده هرزه مایه جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است .

سنایی .

بیهوشی
حالت و چگونگی بیهوش . بی حسی . ازحال رفتگی . بی خویشتنی . بیخودی . اغماء. غشی . غمی . (یادداشت مولف ). فقدان درد یا حس در نتیجه بکار بردن داروی بیهوشی یا بعلت دیگر:
ز بیهوشی زمانی بی خبر ماند
بهوش آمد بکار خویش درماند.

نظامی .

بیهوده خوار
مسرف . مبذر. آنکه بیجا خرج کند. ولخرج .باددست . و نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 333 شود.
بی هول و تکان
بی ترس و از جای بدر رفتن . بی بیم واز جای بشدن . رجوع به هول و نیز رجوع به تکان شود.
بیهوده خواری
حالت و کیفیت و صفت بیهوده خوار. کنایه از اسراف و خرج بیجا کردن . (ناظم الاطباء). اسراف و ولخرجی و هرزه خرجی . تبذیر. باددستی . (ناظم الاطباء):
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
که آیی ز بیهوده خواری برنج .

نظامی .

بآیین
1 ـ کامل . 2 ـ نیکو.
با آب و تاب
مفصل ، با شرح جزییات .
بابوفیسم
نام جنبشی انقلابی در فرانسه قرن 18 به رهبری فرانسوا نوئل بابوف که هدف آن ایجاد جمهوری برابری بود ـ رفتار یکسان با همه افراد در همه امور اجتماعی ـ بابوفی ها نماینده ماتریالیسم قرن 18 فرانسه و اندیشه های انقلابی آن و نیز سردمدار تندروترین گرایش ها در انقلاب فرانسه بوده اند. این مکتب نخستین کوشش برای تبدیل سوسیالیسم به نظریه جنبش انقلابی بوده است .
باد نشسته
کسی که غرور و تکبر از سرش به در رفته .