گیتی نما
نمایان کننده گیتی . که گیتی در او نماید. رجوع به گیتی نمای شود.
-
آینه گیتی نما ; آینه اسکندری:
به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کآهن
به سعی آیینه گیتی نما و جام جم گردد.
سعدی .
گیدش
ده کوچکی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان . واقع در 83هزارگزی خاور مشیز سر راه مالرو شیرینک به چهارطاق. سکنه آن 15 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گیتی بانی
عمل گیتی بان . نگهداری گیتی و جهان .
گیتی دار
دارنده گیتی . صاحب و قابض گیتی . گیتی آرای و گیتی بان که به معنی پادشاه باشد. (از بهار عجم ) (آنندراج ). مالک عالم و پادشاه . (ناظم الاطباء):
ز جمله ملکان جهان که داند کرد
هزار یک زان کان شهریار گیتی دار.
فرخی .
گیتی نمای
نمایان کننده گیتی . نشان دهنده جهان .
کنایه از آیینه سکندری باشد که به حکم اسکندر مقدونی ساخته شد. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کنایه از جام جهان نمای باشد. رجوع به جام جهان نمای و جام گیتی نمای شود.
-جام گیتی نمای ; جام جهان نما:
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم در او یافت جای .
نظامی .
گیتی پرور
پرورنده گیتی . آنکه گیتی را بپروراند.
(اِ مرکب ) کنایه از آفتاب . (از ناظم الاطباء). خورشید. شمس . خور.
گیتی داری
عمل گیتی دار. گیتی داشتن . جهانداری .
گیتی نورد
جهانگرد. چه گیتی به معنی جهان و نوردیدن به معنی گردیدن است . (برهان قاطع) (بهار عجم ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). سیاح . رحاله . جهان پیما.
کنایه از آفتاب . (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (موید الفضلاء). کنایه از اسب تیز و خوش رفتار. (موید الفضلا) (برهان قاطع) (آنندراج ) (بهار عجم ) (انجمن آرا). و هر مرکوب تندرو است . همچون وسیله های نقلی امروز. کنایه از اسکندر. (برهان قاطع) (موید الفضلا) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء):
سکندر جهاندار گیتی نورد
چو دید آن چنان مردی آزاد مرد.
نظامی .
گیرآبی
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 8500 گزی خاور شوسه مهاباد به سردشت . محلی کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنه آن 157 تن است . آب آن از رودخانه مهاباد تامین میشود. محصول عمده آن توتون ، چغندرو حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گیر دادن
در تداول عامه ، اسیر و گرفتار ساختن کسی را که مخفی باشد، معرفی کردن و نشان دادن مخفی گاه کسی یا مقصری را: گیر دادن رفیق خود را. گیر دادن همدست خود را.
گیر و دار
مرکب از: دو فعل گیر (گرفتن ) به اضافه واو عطف و فعل دار (داشتن ). (حاشیه برهان قاطع چ معین ). اخذ و ضبط.
اختلاط بانگهای مبارزان ، و شور و غوغای آنها. (ناظم الاطباء):
برآمد ز آوردگه گیر و دار
نبیند بدان گونه کس کارزار.
فردوسی .
گیس سفید
رئیسه خادمه های خانه . (یادداشت مولف ).
خانمی محترمه و بزرگسال مانند ریش سفید. (از یادداشت مولف ). بانویی سالخورد که در جمع زنان خویشاوند فرمانش نافذ باشد و در مشکلات با وی رجوع کنند و به صوابدید او کار کنند.
گیسوکشان
کشاننده گیسو. آنکه گیسو میکشد.
گیسوافشان . در حال کشیدن گیسو. در حال کشاندن گیسو. راندن کسی را با کشیدن گیسوی وی . بردن کسی را به زور با کشیدن موی سر وی : فلان زانیه را گیسوکشان به رجم گاه بردند. مجازاً به ناز خرامنده . دامن کشان . به نرمی و ناز گذرنده:
نوا بازی کنان در پرده تنگ
غزل گیسوکشان در دامن چنگ.
نظامی .
گیردار
در تداول عامه ، دارنده گیر. گیردارنده . دارنده مانع و سد راه . (از یادداشت به خط مولف ).
(اِ مرکب ) مخفف گیر و دار است . اخذ و ضبط. شور و غوغای مبارزان . رزم وکارزار. (از ناظم الاطباء). رجوع به گیر و دار شود.
گیر و ده
در لغت بگیر و بده .
بمجاز آشوب و همهمه جنگ:
کمان را بفرمود کردن بزه
برآمد خروشیدن گیر و ده .
فردوسی .
گیس سفیدی
سفیدی گیس . پیری .
عمل گیس سفید.صوابدید. پادرمیانی و راهنمایی در مشکلات خانوادگی .
گیسوکمند
گیسو که بسان کمند باشد در بلندی .
کنایه از محبوب است . (آنندراج ) (بهار عجم ):
شبی چون کاکل بالابلندان
سوادی از خم گیسوکمندان .
زلالی (از بهار عجم ).
گیر آوردن
به گیر آوردن . در تداول عامه ، به دست آوردن . یافتن . دسترس یافتن . دست یافتن . پیدا کردن : خَبَش ; جمع کردن و به گیر آوردن از اینجا و آنجا. (منتهی الارب ).
-امثال :
مگر جهود گیر آورده اید ؟ بر جهود دست یافته اید؟
مقید کردن . اسیر کردن . (یادداشت به خط مولف ).
گیر داشتن
(... کاری ) در تداول عامه ، مانع و سدی در آن بودن . مشکلی در آن بودن : گیر داشتن در کاری ; در انجام دادن آن مشکلی دیدن . دشواری و اشکال در برآوردن آن داشتن .