جستجو

گیس عاریه
کلاه گیس . گیسوان ساختگی . گیس مصنوعی . گیس غیرطبیعی . گیس عملی . (یادداشت مولف ).
گیسووار
چون گیسو. گیسووش . مانند گیسو در سیاهی و بلندی و رشته:
آن چنگ ازرقسار بین زر رشته در منقار بین
در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده .

خاقانی .

گیرز
گویا کلمه روسی صورت متداول گیلز است در میان فارسی زبانان و آن لوله کاغذی است نازک و باریک که دو لب آن را به درازا به یکدیگرچسبانده اند تا توتون در آن کنند و سیگارت سازند. (یادداشت به خط مولف ). توضیح آنکه آنچه از سیگارت با دست پیچند کاغذ آن را «کاغذ سیگار» گویند و آنچه بوسیله ماشین پیچیده شود کاغذ آن را گیرز اصطلاح کنند.
گیره پیچ
گیره ای است که دهنش با پیچ بسته و باز میشود. فلز را برای سوهان کردن به دهان آن گذاشته با پیچ محکم میکنند وآن سه قسم است : دستی و میزی و پایی . (فرهنگ نظام ).
گیسوی چنگ
کنایه از تارهای چنگ. (آنندراج ) (از بهار عجم ):
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند.

حافظ (از آنندراج ).

گیراگیر
مرکب از: گیر به معنی گیرنده و گرفتن + الف اتصال یا (میانوند) + گیر مکرر. (از حاشیه برهان چ معین ). گرفتگی سخت . (ناظم الاطباء). هنگام گیرودار.
  • در لحظه حساس . در لحظه اخیر. (یادداشت به خط مولف ).
  • غوغا و همهمه و شور. (ناظم الاطباء).
    -گیراگیر جنگ ; در لحظه حساس جنگ. همهمه و شور و غوغای جنگ. در بحبوحه جنگ. (یادداشت مولف ).
    -در گیراگیر حرکت ; در جناح حرکت . (یادداشت به خط مولف ).
    -در گیراگیر رفتن ; در جناح حرکت رفتن . (یادداشت به خط مولف ).
    -در گیراگیر معرکه ; در بحبوحه جنگ.(یادداشت به خط مولف ).
    -روز گیراگیر ; روز جنگ و ستیز:
    خنجر خسرو است و کلک وزیر
    سپر ملک روز گیراگیر.

    اوحدی .

  • گیرش گاه
    گرفتن جای . مکان گرفتن .
  • آنجا که گیرد. جایی که عمل اخذ و گرفتن کند چون هریک از دو دهانه انبر و یا گاز انبر از سوی درون . جانب درونی دهانه انبر یا گاز که معمولاً آژده است چون رویه سوهان: و در جمله احتیاط باید کرد تا پیکان و غیر آن [ گاه برآوردن از جراحت ] شکسته نشود نخست بباید آزمود با آهستگی بجنبانیدن تا جنبان گردد پس برکشند وآلت برکشیدن انبری باشد که گیرش گاه آن سوهان بود تاآن چیز را بگیرد و سخت دارد. (ذخیره خوارزمشاهی ).
  • گیس گلابتون
    دارای گیسویی چون گلابتون . دارای گیسویی چون تارهای زر. مو بور. موطلایی . دختری که گیس گلابتون دارد. طلایی گیسوان . (از یادداشت مولف ).
    گیسوی سفید
    گیس سفید. موی سپید:
    تا بسوزم به نهان خانه وصلت هر شب
    چرب چون شمع کنم پیش تو گیسوی سفید.

    علی خراسانی (از بهار عجم ).

    گیرفتن
    به معنی گرفتن باشد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لهجه ای عامیانه است و در کتب به کار نرفته .
    گیسل
    دهی است از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان . واقع در 14هزارگزی جنوب خاور دیلمان . محلی کوهستانی و هوای آن سردسیرو سکنه آن 1500 تن است . آب آن از چشمه سارها تامین میشود. محصول آن غلات ، لبنیات و گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
    گیسوی شمشیر
    صاحب منتهی الارب در ذیل کلمه کلب آرد: گیسوی شمشیر و بند آن . و در اقرب الموارد در ذیل همین کلمه آمده است : میخ قبضه شمشیر و به قولی خود ذوابه (گیسوی ) شمشیر. و شاید منظور رشته ها و منگله هایی است که به قبضه شمشیر برای زیبایی می بندند.
    گیراندن
    گیرانیدن . گرفتن فرمودن و کنانیدن . (ناظم الاطباء).
  • چیزی را آتش دادن و آتش کردن . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن . درگرفتن (متعدی ). افروختن . شعله ور ساختن . روشن کردن آن در چیزی ، چون هیمه و جز آن . مشتعل کردن و مشتعل ساختن . گیراندن آتش . باد کردن در آتش تابیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده . گیراندن چراغ . افروختن چراغی با شعله چراغ دیگر:
    باد تند است و چراغ ابتری
    زو بگیرانم چراغ دیگری .

    مولوی .

  • گیسوی شمع
    کنایه از شعله شمع باشد. (از بهار عجم ):
    گیسوی شمع چو آتش نفسان شانه زدند
    سکه سوختگی بر پر پروانه زدند.

    گنجی جربادقانی (از بهار عجم ).

    گیرانده
    مقیدشده . اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم ) (آنندراج ). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد:
    زان پیش که یک خطا ببیند از ما
    ما را به دو دیو راهزن گیرانده .

    ملاطغرا (از آنندراج ).

    گیزارجان
    قسمی بادام که در جهرم باشد. (یادداشت مولف ).
    گیسوی کفش
    آن مقدار از بند کفش یا جز آن که بر پا قرار گیرد و بر زمین ساید. (یادداشت مولف ): ذُوابَةُ النعل ; گیسوی کفش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هِلال . (اقرب الموارد). هلال ; گیسوی کفش . (منتهی الارب ).
    گیراننده
    نعت فاعلی از گیراندن . کسی که شمع یا آتشی یا چراغی درگیراند. افروزنده آتش یا شمع یا چراغ . آنکه آتش یا شمعی برافروزد و روشن کند:
    شمع روشن بی ز گیراننده ای
    یا به گیراننده ای داننده ای .

    مولوی .

    گیسه مهر
    بزغاله دوساله ماده که هنوز آبستن نشده باشد. (لغت محلی گناباد خراسان ).
    گیرلاندایو
    دُمنیکو. از مشهورترین و مبرزترین نقاشان هنرمند دوره رنسانس ایتالیا (1449 - 1494م .) بود.