جستجو

گهرباری کردن
مخفف گوهرباری کردن . در افشاندن . درافشانی کردن . گوهر ریختن .
  • کنایه از گریه کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ). سرشک باریدن .
  • کنایه از سخن خوب گفتن . (بهار عجم ) (آنندراج ). نغز و فصیح سخن گفتن . رسائی و بلاغت داشتن .
  • گهرتراشی
    عمل گوهرتراش .
    گهربافته
    مخفف گوهربافته . که در تار و پود آن گوهر به کار برده باشند. گهرنشان . بافته شده با گهر. جواهرنشان . گوهرنشان . رجوع به ذیل هریک از این کلمات شود.
    گهرمایه
    عنصر. آخشیج:
    جهان را گهرمایه کردی چهار
    وز ایشان تن جانور صدهزار.

    اسدی .

    گه غلط
    به معنی گه گردان و جعل است . (آنندراج ). خبزدو. خبزدوک . گوه گردان . گوه غلطان . خنفساء. رجوع به گوگردانک و گوگردان شود.
    گهربخش
    مخفف گوهربخش . بخشنده گوهر. سخی:
    رفتند خسروان گهربخش زیر خاک
    از ما نصیب شان رضی اللّه عنهم است .

    خاقانی .

    گهرجوی
    مخفف گوهرجوی . جوینده گوهر. آنکه گوهر جوید و دنبال آن رود:
    گهرجوی را تیشه بر کان رسید
    جگر خوردن دل به پایان رسید.

    نظامی .

    گهرمهره
    مهره ای از گوهر.
  • مهره ای که در مغز مار باشد، گویند به دست هرکس افتد دولت او زایل نشود. (بهار عجم ) (آنندراج ):
    بجز خامه ات کآورد در پدید
    گهرمهره مار ارقم که دید.

    طالب آملی (از آنندراج ).

  • گهربفت
    مخفف گوهربفت . به معنی گوهرآگین باشد. گهربافته . جواهرنشان . گوهرنشان . که در میان تار و پود آن گوهر به کار برده باشند. زربفت . پارچه زردوزی که در آن جوهر دوخته باشند. (از بهار عجم ) (از ناظم الاطباء):
    چو خورشید در قیر زد شعر زرد
    گهربفت شد بیرم لاجورد.

    فردوسی .

    گهرناگان
    دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در 35هزارگزی خاور سرباز در کنار راه مالرو سرباز به لاشار. محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنه آن 150 تن است . آب آن از چشمه تامین میشود. محصول آن غلات ، ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و ساکنان از طایفه سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
    گهربندی
    مخفف گوهربندی . عمل گهربند:
    شکر امرود در شکرخندی
    عقد عناب در گهربندی .

    نظامی .

    گهکمو
    ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت . واقع در 42هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 8 هزارگزی خاور شوسه بم به سبزواران . سکنه آن 12 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
    گهرخانه اصلی
    کنایه از جوار و قرب حق سبحانه و تعالی است . (از آنندراج ) (از برهان قاطع):
    تن به گهرخانه اصلی شتافت
    دیده چنان شد که خیالش نیافت .

    نظامی .

    گهر عقد فلک
    کنایه از ستاره های آسمانی است . (از فرهنگ رشیدی ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
    گهرپاره
    مخفف گوهرپاره . یک قطعه جواهر.قطعه ای از گوهر. مروارید پربها. (از ناظم الاطباء).
    گهکوم کج
    ده کوچکی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. واقع در 78هزارگزی جنوب بمپور در کنار راه مالرو قصر قند به چانف . سکنه آن 35 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
    گهرپاشی
    مخفف گوهرپاشی . عمل گوهرپاش .
    گهر خریدن
    مخفف گوهر خریدن . خریدن گوهر. جواهر خریدن . جواهر ابتیاع کردن .
    گهر پاشیدن
    مخفف گوهر پاشیدن .گوهر نثار کردن . گوهر پخش کردن بر کسی یا بر چیزی .
    گهگیر
    که گاهگاه گیرد، نه پیوسته و دایم . توسعاً مردی که گاه گاه درشت و سخت باشد. (یادداشت مولف ).
  • اسبی که تن به سواری ندهد و اگر بجهد بر آن سوار شوند هرچند مهمیزش کنند قدم برندارد و پا پس کشد. (آنندراج ) (بهار عجم ) (از غیاث اللغات ). اسب گاه گیر. بی فرمان . توسن . اسب دارای عیب که گاه بی علتی رمد یا بی سببی از رفتن امتناع ورزد که گویا رمیدن از سایه و چیزهای بزرگ یا غیرمعتاد باشد. یا آنکه در بعضی از اوقات بدلگامی کند. حَرون . (اساس البلاغة). توسن از ستوران که سم غیر شکافته دارند. (منتهی الارب ):
    سمند عشق را شاهد ز گهگیری برون آری
    ظهوری در رکاب غم عنان دادی خموشی را.

    ظهوری (از آنندراج ).