گوی سیمین
گوی سیم . گوی نقره گین . گوی که از سیم و نقره ساخته باشند.
و در شعر ذیل ظاهراً مراد زنخ است که به سیب و گوی تشبیه کنند. و از چوگان مراد زلف است:
گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسر
با چنین گوی و چنین چوگان کند جولان بری .
سوزنی .
گوی انگله
گوی انگل . تکمه و حلقه را گویند که بر گریبان پیراهن و غیره دوزند، چه گوی به معنی تکمه و انگله به معنی حلقه باشد که گوی در آن اندازند و گاهی آن حلقه را نیز گوی انگله میگویند. (برهان قاطع). حلقه ای که تکمه در آن اندازند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ سروری ). دگمه و مادگی . قزن قفلی . گوگ. گوگه و گوک . گوانگل و گوانگله و گوی انگل . رجوع به هریک از این کلمات شود:
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانه درخوشاب .
خاقانی .
گویی گله
دهی است از توابع لنکان تنکابن از نواحی ساحلی بحر خزر. (از مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 106).
گوی باختن
گوی بازی کردن . بازی کردن با گوی و چوگان:
اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان باختن .
سعدی .
گوی شام
دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل . واقع در 42هزارگزی باختر و 27هزارگزی شوسه گرمی به بیله سوار. کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنه آن 160 تن است . آب آن از چشمه تامین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گوی باز
که گوی بازد. که با گوی بازی کند. شخصی که چوگان و گوی بازی کند. (از برهان قاطع).
بازیگری را گویند که چند عدد گوی الوان در دست گرفته یک یک را بر هوا اندازد و بگیرد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). (اِ مرکب ) نام روز نوزدهم از ماههای فلکی . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ).
گوی ربای
که برنده شود. که مقدم گردد. ناجح . پیروزشونده:
بیا و گوی به میدان شاعری بفکن
که تاکه آید از ما به شعر گوی ربای .
سوزنی .
گه آلود
آلوده به گه . آغشته عذره و نجاست . گهی .
گوی بازی
عمل گوی باز. کار گوی باز. گوی باختن . بازی کردن با گوی:
پس از چه رسد سرفرازی مرا
چو کوشش ترا گوی بازی مرا.
اسدی .
گوی ربودن
ربودن گوی . نهانی برگرفتن گوی . برگرفتن گوی پنهانی . دزدیدن گوی .
کنایه از سبقت و پیشدستی کردن و غالب و افزون آمدن بر کسی یا چیزی است . (از بهار عجم ). سابق آمدن . پیشی گرفتن . تفوق یافتن . برتر آمدن . گوی بردن: مسئله های خلافی رفت سخت مشکل و بوصادق در میان آمدو گوی از همگان بربود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206).
هرکه از این راز خبر یافته ست
گوی ربوده ست به نیک اختری .
ناصرخسرو.
گهر نیمروز
گوهر نیمروز. قسمی از مروارید است ، یک طرفش گرد و طرف دیگر مسطح باشد وآن سهل البیع است . (بهار عجم ) (آنندراج ):
حقالقدم گرفت گهرهای نیمروز
پای کسی که آبله زد در سراغ دوست .
خان خالص (از آنندراج ).
گهرپرور
مخفف گوهرپرور. پرورنده گهر. زینت کننده گوهر.ببارآورنده گوهر. پرورنده مروارید و صدفی که در آن مروارید پرورش یابد. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
گهردو
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس . واقع در 45هزارگزی جنوب میناب و 7هزارگزی باختر راه مالرو جاسک به میناب . محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنه آن 180 تن است . آب آن از چاه تامین میشود. محصول عمده آن خرما و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گهرستان
مخفف گوهرستان . جای گهر. جایی که گهر در آن باشد:
فصل نیسان غم و دیده تر بر سر کار
عالم از اشک ظهوری گهرستان گشته ست .
ظهوری (از آنندراج ).
گهزن
یکی از افزار کفش دوزی است . (برهان )(آنندراج ) (فرهنگ سروری ) (ناظم الاطباء):
گمان برم [ که ] به زراقی و به حیله گری
ز کلک و گهزن و سنگتراش و نشکرده
تراش کرده بوی آرزوی زرد و هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده .
سوزنی .
گهرسفته
مخفف گوهر سفته . رجوع به همین کلمه شود.
گهرگشای
مخفف گوهرگشای . رجوع به همین کلمه شود.
گه سرتان
دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان . واقع در 95هزارگزی جنوب خاوری مشیز و 5هزارگزی خاور راه مالرو شیرنیک به اردشیر. محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه آن 250 تن است . آب آن ازرودخانه تامین میشود. محصول آن غلات ، و حبوبات و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).