نیم روزی
نصف روزی . نیمروزه .
اهل نیمروز. منسوب به ولایت نیمروز. از مردم نیمروز.
نیم شبان
نیم شب . هنگام نیم شب . در دل شب:
آسمان از ستاره نیم شبان
به چه ماند به پشت سنگی سار.
کسائی .
نیم کاره
مزدور.(آنندراج ) (برهان قاطع). نیم کار. (آنندراج ). ظاهراًنیمه کاره به معنی آنکه با نیمه آجر کار کند. فعله .(فرهنگ نظام ) (حاشیه برهان قاطع چ معین ).
شاگرد. (برهان قاطع). رجوع به نیم کار شود. ناتمام . (برهان قاطع). ناقص . (غیاث اللغات ). به اتمام نرسیده . در نیمه کار رهاشده:
تا نقش تو زمانه بر پیرهن کشید
بر کارگاه گردون مه نیم کاره ماند.
امیرخسرو (از آنندراج ).
نیم مست
مست باخبر. (آنندراج ). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش . (یادداشت مولف ). می زده . شاد و شنگول . تردماغ . که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته:
همی تاخت بهرام خشتی به دست
چنانچون بود مردم نیم مست .
فردوسی .
نیم روشن
نیمه روشن . که اندکی روشن است و کاملاً تاریک نیست:
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار.
نظامی .
نیم شبی
منسوب به نیم شب . (یادداشت مولف ). آنچه در نیم شب وقوع یابد. (فرهنگ فارسی معین ). مربوط به نیم شب . در دل شب . در نصف شب:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیم شبی دفع صد بلا بکند.
حافظ.
نیم کاری
مزدوری . (فرهنگ فارسی معین ):
در از لعلش به درج تنگباری
مه از رویش به شغل نیم کاری .
امیرخسرو (از انجمن آرا).
نیم گرم
شیرگرم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم و نه سرد. ملایم . ممهد. ولرم . ملول . (یادداشت مولف ): چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب بپزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیره خوارزمشاهی ). این آبها و روغنها نیم گرم اندر دهان می دارند و بدان غرغره می کنند. (ذخیره خوارزمشاهی ). بامداد کشکاب دهند نیم گرم . (ذخیره خوارزمشاهی ).
نیم مستک
نیم مست:
نیم مستک فتاده و خورده
بی خدو این خدنگ یازه من .
سوزنی .
نیم روی
نیم رو. نیمه ای از صورت و رخساره . نیم رخ . یک طرف صورت .
-
نیم روی بر خاک نهادن ; نیم رو خاکی کردن . گونه بر خاک سائیدن به علامت نهایت انکسار و تذلل و انقیاد و تملق:
بر خاک نیم روی نهم پیش تو چو سگ
وآنگه چو سگ به لابه بلاکش تر آیمت .
خاقانی .
نیم شفاف
جسمی که نور از آن عبور می کنداما اشیاء ماوراء آن به وضوح و روشنی دیده نمی شود.
نیم کاسه
نوعی از کاسه و قدح چوبین گنبدنما. (آنندراج ). قحف . (مهذب الاسماء). نصفی . پیاله خرد را جام نام است و کلان را کاسه و متوسط را نیم کاسه . (خان آرزو از فرهنگ فارسی معین ). ظرفی به شکل پیاله و کاسه که از کاسه کوچکتر و از پیاله بزرگتر است .
-
نیم کاسه زیر کاسه داشتن (بودن ) ; کنایه از مکر و حیله . (غیاث اللغات ) (از مصطلحات ). تعبیه کردن چیزی از راه فریب در چیزی . (آنندراج ). کنایه از اینکه قضیه غیر از صورت ظاهر، محتوی و موضوع دیگری در معنی دارد. رمزی و رازی در کار بودن:
یک دم سر من از سر زانو جدا نشد
اینجا به زیر کاسه بود نیم کاسه ای .
میر برهان (از آنندراج ).
نیم ملا
که در علم به کمال نرسیده است .
-امثال :
نیم طبیب بلای جان ، نیم ملا بلای ایمان . (یادداشت مولف ).
نیم ره
نیم راه . نیمه راه . نیمه راه . وسط راه . در بین راه . رجوع به نیم راه شود.
-
در نیم ره ، به نیم ره ; به مقصد نرسیده . به پایان راه نرسیده:
جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان .
خاقانی .
نیمشکر
قسمی شیرینی . قسمی از حلویات . (یادداشت مولف ). رجوع به نیمشکری شود.
نیم کافر
که به دین ایمان درستی ندارد. که اسلامش تمام و قلبی نیست: با خود گفتم این چنین مرداری نیم کافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف می کند. (تاریخ بیهقی ص 172). گفت این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین ...از حد اندازه افزون بنواختیم . (تاریخ بیهقی ص 169).
نیم گزی
نیم گز. رجوع به نیم گز شود.
(ص نسبی ) آنچه اندازه اش معادل نیم گز باشد. که طولش نیم گز باشد: پشتی نیم گزی . قالیچه نیم گزی . چوب نیم گزی .
نیم من
وزنی معادل بیست سیر. (یادداشت مولف ). نصف یک من . (فرهنگ فارسی معین )
رطل ، در اصطلاح می فروشان . (یادداشت مولف ).
نیم زال
زنی که به نصف عمر رسیده . (فرهنگ فارسی معین ) زن میانه عمر. (آنندراج ). زن نصف عمر. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 402 شود.
نیمشکری
نام حلوایی است . نمشکری . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (از رشیدی ). نیم شکنی . (رشیدی ). نیم اشکنی . (از برهان ).