جستجو

نیکی پذیر
قابل خیر:
عقل نیکی پذیر اگر در تو
بد شود بر تو زین سخن عار است .

ناصرخسرو.

نیل کار
کسی که با نیل رنگ می کند. (ناظم الاطباء). نیلگر.
نیلوفل
نیلوپل . نیلوفر. رجوع به نیلوفر ونیز رجوع به جهانگیری و برهان قاطع شود:
آب انگور و آب نیلوفل
مر مرا از عبیر و مشک بدل .

بوشکور (از یادداشت مولف ).

نیم افراشته
بیرق که تمام افراشته نیست . بیرقی که به علامت سوک و عزاداری آن را تمام نیفراشته اند.
نیکی پسند
طالب خیر:
چو می خواهی ای مرد نیکی پسند
که نامی برآری به نیکی بلند.

نظامی .

نیلاب
نیل آب . آب نیل .آبی که در آن نیل رنگرزی حل کرده باشند:
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان
نو جامه دورنگ به هر مه برآورید.

خاقانی .

نیل گاو
آهوی سپیدپای . (ناظم الاطباء). نیله گاو. نیله گو. (یادداشت مولف ).
نیم انداز
در شاهد زیر ظاهراً به معنی نیمه تمام و اندک و مختصر آمده است:
یکی صید رهائی دشمنم آتش عنانی کو
که در قید کمند آرد به سعی نیم اندازم .

طالب (از بهار عجم و آنندراج ).

نیکی ده
منان . نعمت بخشنده . معطی . نیکی دهش:
خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند جای و خداوند رای .

فردوسی .

نیلاب کرده
به رنگ نیلی درآورده . (فرهنگ فارسی معین ).
-چادرنیلاب کرده ; کنایه از آسمان . (فرهنگ فارسی معین ):
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع
چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری .

خاقانی (از فرهنگ فارسی معین ).

نیل گای
نیله گاو. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نیله گاو شود.
نیله
عصاره نیل . (منتهی الارب ) (برهان قاطع). فشارده نیل . (برهان قاطع). نیلج معرب آن است . (برهان قاطع). فشارده نیل . عساره وسمه . (ناظم الاطباء).
  • اسب کبود. (آنندراج ). بیشتر بر اسب و استر [ کبودرنگ ] اطلاق کرده اند. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). اسب سفیدموی که موی سیاه بسیار نیز دارد. (یادداشت مولف ).
  • جانوری است صحرائی کلان تر ازگوزن که آن را نیله گاو نیز گویند. (غیاث اللغات ). رجوع به نیله کاو شود.
  • (ص ) کبود. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نیلی . (انجمن آرا) (آنندراج ). نیلی رنگ. به رنگ نیل:
    کسی کاندر خلافت جامه ای پوشد همان ساعت
    ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله .

    فرخی .

  • نیم بابی
    دکان خرد و کوچک . دکان کم عرض .دکانی کوچک که به پهنا و درازای نصف دکانی باشد. نصف دکان که جداگانه به اجاره دهند. (یادداشت مولف ).
    نیکی دهش
    نیکی کننده . محسن . (فرهنگ فارسی معین ). معطی الخیر. (یادداشت مولف ):
    یکی طاس می بر کفش برنهاد
    ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.

    فردوسی .

    نیلادس
    شاگرد هرمس و او راست کتابی در صناعت کیمیا برای هرمس . (از ابن الندیم ) (یادداشت مولف ).
    نیله کبود
    قسمی است از رنگ اسبان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به نیله شود.
    نیم بار
    نیم دفعه . کنایه از لحظه ای کوتاه:
    هر که به کوی تو نیم بار فروشد
    جان به یکی دم هزار بار برآورد.

    خاقانی .

    نیکی سگال
    خوش نیت . خیراندیش . خیرخواه . نیکوسگال . مقابل بدسگال:
    خردیافته مرد نیکی سگال
    همی دوستی را بجوید همال .

    فردوسی .

    نیلاط
    اسم قدیم مدینه جندی شاپور است . (یادداشت مولف ) (از معجم البلدان ). رجوع به نیلاب شود.
    نیل گری
    رنگرزی . شغل نیل گر. عمل نیلگر.
  • کنایه از رویانیدن سبزه . (از فرهنگ فارسی معین ).
    -نیل گری کردن ; کنایه از سبزه رویانیدن باشد. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ):
    مدتی از نیل خم آسمان
    نیلگری کرد [ آدم ] به هندوستان .

    نظامی .