جستجو

نیم رشت
نیم برشت . نیم برشته . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نیم برشت و نیز رجوع به فرهنگ دزی ج 2 ص 743 و مفردات ابن بیطار ج 3 ص 21 سطر 29 شود: اگر خایه مرغ را نیم رشت کند و روی خرده تتری بپراکند و بیاشامد نیک آید. (هدایةالمتعلمین ص 399 از فرهنگ فارسی معین ).
نیم سفته
نیم سوراخ کرده شده . (برهان قاطع). که کار سفتن وسوراخ کردن آن هنوز به پایان نرسیده است:
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.

فردوسی .

نیم فسرده
آنچه کاملاً منجمد نشده و بسته و فسرده نشده باشد. (ناظم الاطباء).
نیم کفته
نیم شکفته . غنچه ای که هنوز کاملاً باز نشده است:
لبت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی .

طیان .

نیملک
گرفتن پوست و گوشت به سر دو ناخن که آن را نشکنج نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به نیلک شود.
نیم رغبت
نه به میل و رغبتی تمام:
نشاطی نیم رغبت می نمودند
به تدریج اندک اندک می فزودند.

نظامی .

نیم سوخت
نیم سوخته . نیم سوز:
ز آتش خورشید شد نافه شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار.

خاقانی .

نیم فشرده
که کاملاً آن را نیفشرده اند و هنوز آب و عصاره ای در آن هست .
  • که کاملاً متراکم نیست .
  • نیم کله
    نیم ساخته . ناتمام . (غیاث اللغات ). در جنوب ایران - از جمله در سیرجان - آن را نیم کاله گویند. به معنی کار ناقص و به اتمام نارسیده و تمام نشده .
    نیم لنگ
    که اندکی می لنگد. کندرفتار:
    سخن بین که با مرکب نیم لنگ
    چگونه برون آمد از راه تنگ.

    نظامی .

    نیم رنگ
    رنگباخته . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کم رنگ. (فرهنگ فارسی معین ). نه سیر و نه روشن . رنگ میانه سیر و روشن . (یادداشت مولف ).
  • ناقص . ناتمام . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ).
  • رنگ ناتمام و ناقص . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود.
  • نیم سوختگی
    (اصطلاح پزشکی ) سوختگی سطحی بدن را گویند که فقط بشره و مقداری سلول های پوستی دچار سوختگی شده باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
  • نیم سوخته بودن . رجوع به نیم سوخته شود.
  • نیم فصل
    لباس نیم فصل ; جامه بهاره و جامه پائیزه . (یادداشت مولف ).
    نیم کوب
    پله کو. پیله کو. نیم کوفته . (یادداشت مولف ). که آن را کوفته اند اما خوب نرم نشده است : جشب ; آرد کردن نیم کوب را. (از منتهی الارب ).
    -نیم کوب کردن ; بلغور کردن . پله کو کردن . (یادداشت مولف ).
    نیم ماله
    قالب صابون که نیم یا بیشتر آن به کار رفته و به مصرف رسیده باشد. (یادداشت مولف ).
    نیم رو
    نیم رخ . نیمی ازصورت . نیمی از رخسار.
  • طعامی که از تخم مرغ در روغن داغ پخته تهیه کنند. تخم مرغی که در روغنی بر آتش جوشان بشکنند و بپزند.
  • (ص مرکب ) گوهر و مروارید که از یک طرف گرد و از طرف دیگر مستوی باشد. (آنندراج ). جواهر و مرواریدی که یک طرفش مدور و طرف دیگرش پهن باشد (ناظم الاطباء):
    حقالقدم گرفت گهرهای نیم رو
    پای کسی که آبله زد در سراغ ما.

    خالص (از آنندراج ).

  • نیم سوخته
    چیزی که قسمتی از آن سوخته شده باشد. که جزئی از آن سوخته و جزئی سالم باشد. که از آتش آسیب دیده اما به کلی نسوخته و از بین نرفته است: پس مردی از آن ترسایان انجیلی نیم سوخته برگرفت و سوی قیصر رفت . (مجمل التواریخ ).
    نیمق
    به لغت یونانی ، نیلوفر. (تحفه حکیم مومن ) (برهان قاطع) (آنندراج ). نیمقا. (برهان قاطع) (آنندراج ). ظاهراً مصحف نیمف است . (از حاشیه برهان قاطع).
    نیم کوز
    کوزپشت . خمیده پشت . (آنندراج ). مرد کوزپشت . (ناظم الاطباء). کسی که اندکی پشتش منحنی باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
    نیم ماه
    هلال . (یادداشت مولف ). حالت تربیع، با پرماه قیاس شود. (فرهنگ فارسی معین ).