نیم روخوری
بشقابی که در آن نیم رو خورند یا پزند و خورند.
نیم سوز
نیم سوخته . (آنندراج ). که نیم آن سوخته است . (یادداشت مولف ). نیم سوزیده . که نیمی از آن باقی است و نیم دیگر سوخته و معدوم شده است:
اشک چون شمع نیم سوز فشاند
خفته تا وقت نیم روز بماند.
نظامی .
نیمقا
نیمق. (برهان قاطع). رجوع به نیمق شود.
نیم کوفت
نیم کوفته . نیم کوب . رجوع به نیم کوفته شود.
نیم مثقال
دوازده نخود. (یادداشت مولف ). وزنه ای معادل دوازده نخود که نصف یک مثقال باشد، در حدود 5/2 گرام .
نیمروز
نصف روز و آن رسیدن آفتاب است بر دایره نصف النهار. (برهان قاطع). میان روز. وسط روز. هنگام زوال . (ناظم الاطباء). ظهر. منتصف نهار.گرمگاه . ظهیره . پیشین . (یادداشت مولف ):
چنین داد پاسخ که تا نیمروز
که بالا کشد هور گیتی فروز.
فردوسی .
نیم سیر
آنکه به قدر کفایت خوراک نخورده و هنوز میل به خوردن داشته باشد. (ناظم الاطباء). که به تمام رفع گرسنگی او نشده باشد. (یادداشت مولف ). که هنوز اشتها دارد: حکیمان دیردیر خورند و عابدان نیم سیر. (گلستان ).
نیم راضی . (ناظم الاطباء). که میل و حرصش تمام نشده است و هنوز می خواهد. که کاملاً خرسند و راضی نیست:
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر.
سعدی .
نیم قبا
نیم تنه . (یادداشت مولف ):
کاندرین مهرگان فرخ پی
ز او مرا نیم موی و نیم قباست .
فرخی (از یادداشت مولف ).
نیم کوفته
بلغور. جریش . پله کو. نیم کوب .که تمام خرد نشده باشد به کوفتن . (یادداشت مولف ).
نیم مرد
که در مردی تمام نیست .
که نصف یک مرد به حساب می آید :
زن ارچه دلیراست و بازور دست
همان نیم مرد است هر چون که هست .
اسدی .
نیم روزان
نیم روز. ظهر:
از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیمروزان .
نظامی .
نیم شاهی
مسکوکی از مس و غیره معادل چهل یک قران . یک پول . یک پولی . (یادداشت مولف ).
نیم قد
بچه های قد و نیم قد; کودکان بزرگ و کوچک .
نیم کیلو
وزنه ای معادل پانصد گرام . نصف یک کیلوگرام .
نیم مردگی
نیم مرده بودن . رجوع به ماده بعد شود.
نیم روزه
منسوب به نصف روز.
نصف روزی . (ناظم الاطباء). کارگر که نیمی از روز کار کند. (ق مرکب ) در نیمی از روز. در نصف روز: نیم روزه ، کار را تمام کردم .
نیم شب
نیمه شب . دل شب . نصف شب . دیرگاه شب:
همی باده خوردند تا نیم شب
به یاد بزرگان گشاده دو لب .
فردوسی .
نیم کار
مزدور. (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به نیم کاره و نیم کاری شود:
تو صاحب کار جبرئیلی
بدگوی تو نیم کار شیطان .
خاقانی .
نیم گرد
که شکل آن به گردی نزدیک باشد. نزدیک به کروی . شبیه به دایره یا کره .
آنچه به شکل نصف دایره باشد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی قبلی شود. (اصطلاح بنایی ) آجری که یک نبش آن را چون قوسی بسایند زینت ظاهر بنا را. (یادداشت مولف ). نوعی آجر که لبه اش پخ و گرد باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
نیم مرده
آنکه هنوز نمرده و نیمه جانی داشته باشد. (ناظم الاطباء). که در شرف مرگ است و اندک رمقی دارد: این خادم را بباید کشتن و دست بر حلق وی نهاد و محکم بیفشرد که خود نیم مرده بود. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ).
کم روشنائی . (یادداشت مولف ). نیم خاموش . (فرهنگ فارسی معین ):
به کردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گردَدْش روغن .
منوچهری .