قیامت شدن
برپا شدن رستاخیز.
برپا شدن شور و غوغا و هنگامه . (فرهنگ فارسی معین ):
گر ملامت می کنندم ور قیامت میشود
بنده سر خواهد نهاد آنگه ز سر سودای تو.
سعدی .
قیجا
قیچا. قیچی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قیچی شود.
قیجاجی
قیچاجی . رجوع به قیچاجی شود.
قیخمان
بزرگ و معظم قوم که بر رای وی تکیه کنند. (منتهی الارب ). فیخمان (بفاء). (از اقرب الموارد). رجوع به فیخمان شود.
قیذه
از دیههای فراهان است . (تاریخ قم ص 141).
قیسناب
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، سکنه آن 315 تن . آب آن از چشمه .محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
قیجاجی خانه
خیاطخانه . (تذکرة الملوک چ مینورسکی ورق 98). رجوع به قیچاچی خانه شود.
قید
اندازه کردن . (منتهی الارب ). گویند: قید الشی (مجهولاً); ای قُیِّدَ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
در تداول فارسی زبانان ، مقید کردن در زندان . حبس .زندانی گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). (اِ) منگنه . پرس . (یادداشت مولف ). بند. (منتهی الارب ). ج ، اقیاد، قیود. (منتهی الارب ) (آنندراج ):
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم .
سعدی .
قیر
تیرانداز ماهر و زیرک و حاذق در آن . (منتهی الارب ).
قیری بغدادی
از شعرا و عرفاست . ریاض العارفین درباره وی گوید: از مشایخ کرام و افاضل عالیمقام و در طریقت صاحب مقامات عظام بود و طالبان را تربیت می نمود. او راست :
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت
وز برق بلا به خرمنم اخگر ریخت
خون در رگ و ریشه دلم سوخت چنان
کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت .
عشق آمد و آتشی بجانم افروخت
پروانه صفت سوز و گدازم آموخت
خاکستر من اگر به دوزخ ریزند
دوزخ داند چگونه می باید سوخت .
(ریاض العارفین ص 126).
قیسوس
بر وزن پی سوز، نوعی از لبلاب است که آن را به عربی حبل المساکین و عشقه گویند. صمغ آن شپش بکشد و بخور کردن آن منع آبستنی کند. (برهان ) (آنندراج ).
قیدار
نام مردی است . (منتهی الارب ). وی عاقر ناقه صالح بود. (یادداشت بخط مولف ).
قیراط
و آن را قِرّاط نیز گویند. وزن آن برحسب شهرها و نقاط مختلف فرق میکند. در مکه ربع سدس دینار است و در عراق نصف عشر دینار. (نقود العربیه از قاموس ص 28). ج ، قراریط. (نقودالعربیه ). وزن قیراط نزد گوهرفروشان نیم دانق است یعنی یک چهارم حبه یا بیست ودو سانتی گرم و این کلمه تعریب noitareK یونانی است که فرنگی ها آن را از ما اقتباس کرده و گویند taraC و قیراط در زمان ما (مولف النقود)جز برای سنجش الماس و در و دیگر سنگهای گرانبها بکار نرود. (النقود العربیه ص 28). نیم دانگ که چهار جومیانه باشد. (آنندراج از منتخب ). و از الفاظ الادویه و معصومی و کتاب حکیم محمد شریف خان شاه جهان آبادی به ثبوت میرسد که قیراط نیم دانگ است که چهار جو میانه باشد و در شرح وقایه پنج جو و این هم به اندک زیادتی قریب بدانست و در کنزالفقه و قنیه یک جو و در کشف نوشته که قیراط یک حبه و چهار خمس حبه است و حبه یک جو باشد و گفته اند سه جو و نیم و در منتخب است که صاحب قاموس نوشته که قیراط در هر شهر مختلف باشد در وزن و مختار اکثر قول منتخب است که قیراط نیم دانگ است . (آنندراج ). ابن بیطار در ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هیجده قیراط است . و در فرهنگ فارسی معین آمده : قیراط واحد وزن و آن مقدار چهار جو و چهار حبه است . (از رساله مقداریه ).
واحد وزن معادل یک بیست و یکم مثقال و آن مساوی سه جو و سه حصه از بنت حصه یک جو است ، معادل با 205/0 گرم .واحدی برای سنجش الماس در عصر حاضر و آن معادل است با 2/0 گرم تقریباً. (فرهنگ فارسی معین ):
بقنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج .
سعدی .
قیرین
منسوب به قیر.
سیاه مانند قیر. رجوع به قیری شود.
قیس و لبنی
عاشق و معشوق عربی . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به قیس بنی عامر و لیلی و مجنون شود.
قیدافه
نام زنی است که حاکم بردع و اندلس بود. (برهان ). نام زنی بوده ، حاکم بردع و آن بنوشابه مشهور است . (آنندراج ) (انجمن آراء ناصری ). قیدافه طبق روایات ملکه اندلس و معاصر اسکندر بود. (حاشیه برهان چ معین ):
زنی بود در اندلس شهریار
خردمند و با لشکری بیشمار
جهانجوی و بخشنده قیدافه نام
ز روز بهی یافته نام و کام .
فردوسی (از حاشیه برهان چ معین ).
قیران
ج ِ قاره ، کوهک خرد جدا از کوه ها. (آنندراج ). رجوع به قاره شود.
قیرینه
منسوب به قیر. قیرین .
سیه فام:
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن .
منوچهری .
قیسوم
برنجاسف . (یادداشت مولف ). رجوع به قیصوم شود.
قیدام
روی چیز و صدر آن .
پیش . (آنندراج ) (منتهی الارب ).