جستجو

ذرقالطیور
رجوع به ذرقالطیر شود.
ذروع
ذریع. سبک سیر فراخ گام از اسپ و اشتر. اسپ و اشتر سبک سیر فراخ گام .
ذریحیات
شتران از نسل ذریح ، فحل معروف .
ذعبان
گرگ جوان .
ذعمطة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذعمطة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذرقطة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذرقطة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذروف
ذرف . ذَرفان ذریف . تذراف . اشک از چشم رفتن . روان گردیدن سرشک . رفتن اشک و جز آن . (زوزنی ). دویدن و بردویدن چیزی روان چون اشک و جز آن .
ذریرح
مصغّر ذُرّاح .
ذعت
خَوَه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). خفه کردن . خَبَه کردن . سخت خبه کردن کسی را. (منتهی الارب ).
  • مالیدن در خاک کسی را.
  • راندن . سخت راندن .
  • ذعن
    گردن دادن و گردن نهادن کسی را. رام گردیدن کسی را.
    ذرونیذس
    قفطی در ترجمه افلاطون گوید: سولون را برادری است بنام ذرونیذس که افلاطون در شعر خود بسیار ذکر او آرد ذرونیذس را پسری بود بنام اقریطس که باز افلاطون در کتاب طیماوس از او نام برده است . و ظاهراً این کلمه ذروبیدس با باء موحده تحتانیه است نه نون . رجوع به ذروبیدس شود.
    ذریرة
    1 ـ داروی خشک ، ذرور. 2 ـ نوعی بوی خوش ، عطر. 3 ـ گل شیپوری ایتالیایی ....
    ذعج
    سخت راندن کسی را یا ستوری را.
  • ذعج جاریة; آرمیدن با وی .
  • ذعور
    مُتَذعر. ترسنده .
  • زن ترسنده از ریبه و تهمت . زن ترسان از بدنامی . زنی ترسنده . (مهذب الاسماء). زن ترسنده از بهتان و سخن بد.
  • ناقه ذعور; ماده شتری که چون دست بر پستان وی نهند خویشتن را درکشد.
  • ذرم
    سقط جنین . افکندن زن بچه خود را. فکانه کردن جنین .
    ذره
    هر جزء غبار منتشر در هوا و جز آن . چیزهای نهایت خرد که از روزن پیدا آید چون آفتاب یا روشنی بر وی تابد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نصف از سدس قطمیر است (یعنی دوازده یک ) و بعضی گفته اند که ذرّه را وزنی نباشد چنانچه در بحر الجواهر گفته - انتهی .
  • و صد ذره مقدار یک جو باشد. یعنی ذره صدیک ، یعنی یک حصه از صد حصه جو بود. ج ، ذرّ، ذرّات:
    صورت خشمت ار ز هیبت خویش
    ذره ای را بخاک بنماید
    خاک دریا شود بسوزد آب
    بفسرد آفتاب و بشجاید.

    دقیقی .

  • ذریس
    به لغت اندلس طیهوج است . تیهو و آن پرنده ای است ازبلدرچین بزرگتر. و از کبک خردتر برنگ سنجاب و گوشت آن از همه انواع طیر حتی تذرو لطیف تر است . و اینکه صاحب برهان میگوید که از کبک بزرگتر است درست نیست .
    ذعذاع
    مذیاع . دهن لَغ. آنکه رازنگاه نتواند داشت . فاش کننده اسرار. سخن چین .خبرکش .
    ذعوط
    (شاید معرب از زود فارسی چنانکه ذَوَط) مرگ شتاب . موت ذَعْوَط، موت ذاعط; مرگ ناگهان .
    ذرمازی
    محمدبن فضل . محدث است و ابوحفص شاهین از او روایت کند.