جستجو

ذ
حرف نهم است از حروف الفبای عرب و یازدهم از الفبای فارسی و بیست و پنجم از حروف ابجد و در حساب جمّل آن را به هفتصد دارند. و نام آن ذال است و گاه برای استواری ضبط ذال معجمة گویند و آن از حروف روادف و شمسیّة وارضیة یا ترابیة و مصمته و نیز از حروف مجزوم است .
ابدالها:

حرف «ذ»در فارسی :

ذابح
نعت فاعلی از ذبح . سربرنده . ذامط. ذبح کننده حیوان ماکول اللحم . بسمل کننده . گلوبرنده .
  • (اِ) داغ گلوی ستور. یا آهن داغی است که بدان بر جانب گردن ستور داغ کنند.
  • موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رُسته باشد.
  • (اِخ ) سعد ذابح ; یکی از منازل قمر است و آن دو ستاره است روشن که میان آن دو مسافتی بمقدار یک گز است و در جای ذبح یکی از آن دو ستاره ستاره ای است خرد که گوئی آن ستاره روشن ستاره خرد را ذبح کردن خواهد :
    سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
    سوی او محور ز خط استوا کردی رها.

    خاقانی .

  • ذات الاثل
    اثل نوعی گز است و صاحب نصاب گوید شوره گز. و ذات الاثل موضعی است در بلاد تیم اللّه بن ثعلبة و در این مکان میان طائفة تیم اللّه بن ثعلبه با بنی اسد جنگی روی داده است . وصخربن عمرو برادر خنساء بدانجا کشته شده است و کلمه ذات الاثل در اشعار عرب بسیار آمده است . (المرصّع).
    ذآبت
    مانند گرگ شدن در خبث و دها. رجوع به ذآبة شود.
    ذابر
    نعت فاعلی از ذَبر، استواردانش . استوار در علم .
    ذات الاثیلة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذات الاثیلة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ذآف
    ذاف . سرعت موت .
  • موت ذُآف ; موت شتاب و زود کشنده .
  • زهر هلاهل .
  • ذابل
    ذَوی ّ. پژمرده . ترنجیده . پلاسیده .
  • لاغر. نزار. مَهزول .
  • خشک شده از عطش مانند لب .
  • قنّاذابِل ; دقیق لاصق باللیط. و فی المحکم ; لاصقاللیط. (تاج العروس ). نیزه باریک چسبیده پوست . ج ، ذُبُل ، ذُبّل ، ذَوابِل . و در نسخه ای از مهذب الاسماء آمده است : ذابل زره نرم و در نسخه ای دیگر نیزه نرم و اللّه اعلم .
  • ذات الاخصاص
    نام دیگر تنیس (جزیره ای به مصر) است .
    ذآلة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذآلة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ذات الارانب
    نام موضعی است ، عدی بن الرقاع راست :
    فذرذا ولکن هل تری ضوء بارق
    و میضاً تری منه علی بعده لمعا
    تصعد فی ذات الارانب موهناً
    اذا هز رعداً خلت فی ودقه شفعاً.

    (معجم البلدان ).

    ذآلیل
    ج ِ ذُئلان و ذولان .
    ذات
    تانیث ذو. صاحب . مالک . دارا. خداوند. و تثنیه آن ذواتا. و ج ، ذوات : امراءة ذات مال .
  • مولف آنندراج آرد: ذات : بالفتح ، بمعنی صاحب و خداوند و به معنی هستی و حقیقت هر چیز و نفس هر شی و مونث ذو. و در اصطلاح سالکان ذات را به اعتبار جمیع صفات واحد گویند و هستی حق تبارک و تعالی پیداتر از هستیها است که او بخود پیداست و پیدائی هستیها بدوست که : اللّه نور السموات و الارض . حقیقت دلیل هستی او بحقیقت جز او نیست که هیچگونه کثرت را به هستی او راه نیست و دلیل او ناگزیر بود. او لم یکف بربک انه علی کل ّ شی ٍ شهید. (قرآن 41/53). حقیقت هستی او تبارک و تعالی نماینده خود است که نمایندگی حقیقی جز از هستی نیاید. به معنی طرف و جانب . و لفظ ذات عربی است و در حقیقت اسم اشارت است که های وقف داخل آن شده است و اصل او، ذاه بود چون ها جزو کلمه گردید بتا مبدل گشت و ذات گفتند و معنی لفظ ذات مشارالیه است چون هستی هر شی مشارالیه میباشد لهذا به معنی خداوند و هستی هرچیز مستعمل (است ). (از شرح نصاب که از مولانا یوسف بن مانع است و کنز). و خان آرزو در چراغ هدایت نوشته که لفظ ذات به معنی قوم که در عرف مستعمل است غلط است زیرا که بدین معنی لفظ جات است بجیم و آن لفظ هندی الاصل است و سبب غلط بودنش آن باشد که ذال معجمه در هندی نمی آید پس طغرا در دو شعر خود لفظ جات را ذات به ذال معجمه فهمیده ، و آورده است خطا کرد. تم کلامه . و بخاطر مولف میرسد که لفظ ذات بمعنی قوم بذال معجمه نوشتن خطا باشد مگر بهتر آن است که ذات به زای معجمه نویسند چرا که ذات مفرس جات باشد که به هندی قوم است به ابدال جیم عربی به زای معجمه و قطع نظر از نیت تفریس جیم جات را به جهت فصاحت به زای معجمه بدل کرده ذات خوانده شود تا اینجا عین عبارت غیاث است . و سپس صاحب آنندراج گوید: و آن هر دو شعر ملاطغرا این است:
    گر بساید از قدح نوشی بط می را دهن
    ذات مرغابی است خواهد صاحب منقار شد
    شوخ سوسن را بگو دل میرباید قشقه ات
    ذات رجپوت است ترسم دست بر جمدر کند.
    و سبب غلط آن است که ذال و زای معجمه در زبان هندی نیست پس طغرا لفظ جات را ذات به ذال فهمیده و خطا کرده اگرچه در شعر دوم تدارک آن میشود که نظر بر لفظ رجپوت لفظ هندی آورده لیکن در شعر اول علاج پذیر نیست مگر آنکه گویند که طغرا عمداً الفاظ هندیه را در اشعار خود می آرد چنانکه بر متتبع کلام او ظاهر است و چون این وضع به تکلف اختیار نموده تبدیل جیم به ذال از جهت تصرف باشد که بر صاحبان قدرت جایز است و توافق لسانین نیز احتمال دارد لیکن در جای دیگر بدین معنی دیده نشده - انتهی .
  • وجود. هستی . (مهذب الاسماء) (دستوراللغه ادیب نظنزی ):
    مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
    که او عام است و ماهیات خاص اندر همه اشیا.

    ناصرخسرو.

  • ذات الاساود
    موضعی است . (المرصع).
    ذآلین
    ج ِ ذَئلان و ذولان .
    ذات آرام
    نام کوهی است به دیار ضُباب . (منتهی الارب ). اَکیمةُ دون الحواب . (المزهر سیوطی ). اَکمةُ دون الحواب لبنی ابی بکر. (المرصع). و یاقوت در معجم البلدان گوید: کانّه جمع ارم و هو حجارة تنصب کالعلم . اسم جبل بین مکة و المدینة. قال ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامع:
    ارقت بذی الاًّرام وهناً و عادنی
    عدادالهوی بین العناب و حثیل .
    قال ذوالاًّرام حزن ُ به آرام ُ جمعتها عاد علی عهدها. و قال ابوزیاد: و من جبال الضباب ذات آرام ، قُنًّة سوداءُ فیها یقول القائل :
    خلت ذات آرام و لم تخل عن عصر
    و اقفرها من حلّها سالف الدهر
    و فاض اللّئآم و الکرام تَغیضوا
    فذلک حال الدهر ان کنت لاتدری .
    ذات الاسم
    قریه ای به شرقیه مصر.
    ذآنین
    ج ِ ذنون .
    ذاتاً
    بالذّات . شخصاً. به تن خویش . بنفس خود. بخودی خود.
    ذات الاشظاظ
    مقریزی در امتاع الاسماع در حوادث سال هشتم از هجرت آرد: فخرج بسربن سفیان علی صدقات بنی کعب ... فجاء وقد حل ّ بنواحیهم من بنی تمیم بنوعمروبن جندب بن العنبربن عمروبن تمیم . فهم یشربون علی غدیرلهم بذات الاشظاظ. و یقال عسفان . (امتاع الاسماع جزء اول صفحه 434).