جستجو

ذره ای
منسوب بِذرَة .
  • (اِ) یک ذرّه .
  • ذریع
    تیزرو. شتاب رو. سبک سیر. ذروع . فرس ذریع، اسب سبک سیر و تیزرو و فراخ گام و همچنین است بعیر ذریع.
  • فراخ گام . واسعالخطو. و در صفت رسول صلوات اللّه علیه آمده است ; کان ذریعالمشی ; ای واسعالخطو.
  • امر فراخ و وسیع.
  • مرگی . مرگامرگی . وبا. موت فاشی .
  • تند. سریع. بشتاب .تیز. زود. ناگهانی . قتل ذریع; قتل سریع. اکل ذریع، خوردنی بشتاب و بسیار. و فی الحدیث : فاکل اکلاً ذریعاً; ای سریعاً و کثیراً.
  • شفیع. خواهشگر.
  • وسیله . (مهذب الاسماء). دست آویز. ذریعة.
  • موت ذریع; مرگی فاش . (مهذب الاسماء).
  • ذعذعة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذعذعة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ذغ
    آرمیدن با.
    ذرملة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذرملة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ذره بین
    [ ذَرْ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) عدسی از شیشه یا بلور محدّب السطحین که برای بزرگ نمودن اشیاء خرد و ریزه بکار میرود و تصویر حاصله بزرگتر از خود شی است . و پیش از داگر و فوکو علمای مشرق به این خاصیت آشنا بوده و عملاً بکار می برده اند. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفةالجواهر گوید: و حدّث السلامی عن اللّحام ان ّ ابابشر السیرافی کان عند خاله بسرندیب ذات لیلةٍ فاحضر فص ّ یاقوت ٍ احمر و کان یضعه علی احرف الکتاب حتی یقراه و تعجّب الحاکی منه ... فالحروف الدّقاق تقرء بمثلها من البلور لان ّ الخط یغلظ من ورائها فی المنظر، و السطور تتسع. و علل ذلک موکلة الی صناعةالمناظر - انتهی .
    -ذرّه بین گذاشتن ; سخت دقیق شدن . نهایت کنجکاوی کردن .
    ذغال
    چوب سوخته آتش نشانده و کشته که برای بار دیگر سوختن را آماده کنند. فحم . انگشت . زگال . زغال . زوال و برخی آن را با زاء اخت راء نویسند و ظاهراً چنانکه معمول نیز همان است با ذال صحیح باشد چه دغل با دال مهملة نیز به معنی خس و خاشاکی است که در حمامها سوزند.
    ذغالاب
    زکالاباب . مرکب . سیاهی . مداد. نقس . حبر. دوده . دوده مُرَکّب .
    ذفرا
    ذفراء. عطرالامَة. سذاب البر. تره ای است ربعیة، بدبوی که شتر آن را نخورد.
  • (ص ) کتیبة ذفراء; لشکر که بوی زنگ آهن دارد.
  • ذقذاق
    تیززبان زودگوی که در آن شتاب زدگی باشد. و بعضی گویند ذفذاف بدو فاء موحده باشد.
    ذکوانه
    زینه خرد. (منتهی الارب ). ج ، ذکاوین . و صاحب تاج العروس گوید: ذکاوین ، صغارالسرح . مترجم ترکی قاموس گوید: کوچک سرح آغاجلرینه دینور، ظاهراً پک متوقد اولد یغیچون . یعنی ذکوانه سرحهای کوچک را گویند، ظاهراً بعلت خوش سوزی آن . (نمیدانم مولف منتهی الارب بچه لحاظ سرح را زینة ترجمه کرده است چه زینة جز معنی پایه و پله معنی دیگر ندارد).
    ذغال اخته
    اخته ذغال . درختی است میوه دار و میوه آن بطعم ترش و رنگ آلبالوی سیاه و رسیده و بشکل سنجد باریک .
    ذفران
    نام وادیئی است نزدیک وادی صفراء به راه بدر یا تصحیف دقران است .
    ذقط
    مرد خشمناک .
    ذکاره طیب
    ذکوره طیب . رجوع به ذکوره طیب شود.
    ذکوانی
    منسوب است بنام ذکوان جدّی از اجداد. (انساب سمعانی ).
    ذغال حیوانی
    (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سوخته استخوان بطرزی خاص .
    ذفروق
    قمع خرما. کون خرما. ج ، ذفاریق.
    ذقطان
    ج ِ ذُقط.
    ذکاوات
    ج ِ ذکاوت . تیزهوشی:
    ای بسا علم و ذکاوات و فطن
    گشته رهرو را چو غول راهزن .

    مولوی .