ذخکت
ذخکث نام قریه ای به رودبار آن سوی سیحون . (سمعانی ). و صاحب حدود العالم گوید: ذَخکث . شهرکی است (به ماوراءالنهر) که از کوه وی داروی موش خیزد. (ظاهراً مراد از داروی موش سم ّالفار است ) (حدود العالم ). و بعضی گفته اند از قراءاسفیجاب است و یا قریه ای است به رودبار پشت سیحون وساس . و از آنجاست ابونصر احمدبن عثمان بن احمد مستوفی یکی از ائمه حدیث . وفات 506 استدراک تاج العروس .
ذرابت
ذَرابة. ذَرَب . ذُروبت . تیز شدن .
تباه شدن معده و هضم نشدن طعام در آن . اصلاح گرفتن معده . (از اضداد است ). ذرابت جرح ; درمان نپذیرفتن خستگی .
ذراع مرسله
نیم ذرع متعارف ماست . یاقوت در معجم البلدان در شرح کلمه سواد گوید: و طول الفرسخ اثنا عشر الف ذراع بالذراع المرسلة. پس از این روی ذراع مرسله نیم ذرع متعارف امروزی است و باز گوید: و یکون بذراع المسافة و هی الذراع الهاشمیة تسعة آلاف ذراع .
ذخکتی
منسوب به ذخکت شهری به رودبار آنسوی سیحون . (سمعانی ).
ذرات
ج ِ ذرّة:
انعامش از شمارگذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد.
خاقانی .
ذجل
ظلم . جور. ستم . ستم کردن .
ذخو
ذخو ابل ; سخت راندن شتران را یا راندن و دور کردن .
ذَخو مراءة; آرامیدن با وی .
ذراح
لبن ذراح ; شیر با آب آمیخته .
ذراع مقبوضة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذراع مقبوضة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذح
سیلی زدن . تپانچه زدن . طپانچه زدن . کشیده زدن . چک زدن .
شکافتن . کوفتن . آرمیدن با.
ذخی
واخیده شدن پشم به کمان ندّافی . (منتهی الارب ). محلوج شدن پشم با کمان حلاّج .
شتابی کردن . (منتهی الارب ). ذَختهم الرّیح ; رسید به آنها باد و نیست ایشان را از آن پرده و مانع.
ذرادة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذرادة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذراع مکسره
(اصطلاحی حفاران را است ) و مثال آن : ده ذراع طول در دو ذراع عرض در پنج ذراع عمق صد ذراع مکسره شود.
ذربیا
عیب . آهو.
سختی و بلا. سختی . (مهذب الاسماء). ذَرَیَبّا.
ذحج
خراشیدن .
ذحج ریح ; کسی یا چیزی را، کشیدن باد او را از جائی بجائی .
ذخیر
بطنی است از صدف و ابن الکلبی گوید او ذُخیربن غسان بن جذام بن الصدف است . (از انساب سمعانی ). و صاحب تاج العروس بجای ذخیربن غسان ذخیربن شجنان آورده است و ظاهراً غلط است .
ذرار
بدخو گردیدن ناقة.
خشم . اعراض .