جستجو

ناچسپان
ناچسب . نامناسب . نالایق. ناشایسته . بی لیاقت . (ناظم الاطباء).
ناحاش
ناحاش (به معنی مار) شهریار عمون که خواست با اهالی یا بیش جلعاد عهدی استوار نماید بشرط آنکه چشم راست هر یک از ایشان را بکند. و چون شائول این مطلب را شنید روح خداوند بر وی آمده بدان استصواب ایشان را از دست وی رهائی بخشید. لیکن از آن پس دوست صادق الاخلاق داود گردید. (از قاموس کتاب مقدس ص 864).
ناحقشناسی
عمل ناحقشناس . ناسپاسی . بی وفائی . رجوع به ناحقشناس شود.
ناختن
ناآختن . نیاختن .
ناچارهست
رجوع به ناچارباش شود .
ناچشیدن
نچشیدن . مقابل چشیدن . رجوع به چشیدن شود.
ناحق گفتن
بخلاف حق گفتن . زورگوئی .
ناخجسته
شوم . بدقدم .نافرخنده . مشئوم . نحس . نامبارک . نامیمون . منحوس . که خجسته و فرخنده نیست: جغد را نفرین کرد وبرین واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ ناخجسته واللّه که او را هیچ گناه نباشد. (قصص الانبیاء ص 33).
از پیل و بوم شوم تر و ناخجسته تر
دیدار روی اوست به سیصد هزار بار.

سوزنی .

ناچاری
بی چارگی . لاعلاجی . درماندگی . (ناظم الاطباء). اضطرار. اجبار. ناگزیری . چاره نداشتن . گزیر نداشتن . مجبور بودن .
  • فقر. استیصال .
    -امثال :
    از ناچاری بوسه به دم خر زنند ; به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند.
    ناچاری را چه دیده ای ; گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد. (امثال و حکم ).
  • ناچشیدنی
    که قابل چشیدن نیست . که چشیدن را نشاید.
    ناحرات
    ج ِ ناحرة. (ناظم الاطباء). ج ِ نحیرة. (منتهی الارب ). رجوع به ناحرة شود.
    ناحل
    لاغر از بیماری یا ازسفر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لاغر. (شمس اللغات ). رقیق. هزیل . نزار. (مهذب الاسماء): جمل ناحل ; هزیل . (المنجد). شتر لاغر. (ناظم الاطباء). سیف ناحل ; رقیق. (المنجد). شمشیری که تیغه آن از بسیاری کار کردن باریک شده باشد. (ناظم الاطباء). ج ، نحول .
    ناخدا
    صاحب و خداوند ناو که کنایه از کشتی و جهاز است . (برهان قاطع). خداوند کشتی و جهاز. (ناظم الاطباء). خداوند کشتی را گویند و آن در اصل ناو خدای است . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). خداوند و مالک کشتی . (از فرهنگ نظام ).
  • مجازاً راننده کشتی . (فرهنگ نظام ). و ملاح و فرمانده کشتی . کشتیبان . ناخفراه .(ناظم الاطباء). رئیس ملاحان در یک کشتی . ملاح . کشتیبان . کشتی کش . بزرگ کشتی . ربان . مهتر ملاحان:
    سیاهان براندند کشتی چو دود
    که آن ناخدا ناخداترس بود.

    سعدی .

  • ناچاق
    ناخوش .بیمار. لاغر. (ناظم الاطباء). مریض و علیل و بیمار. آن که چاق و سلامت نیست . ناتندرست . نحیف . مقابل چاق. ونیز رجوع به متن و حاشیه ص 2423 برهان چ معین شود.
    ناچشیده
    نچشیده:
    نابسوده دو دست رنگین کرد
    ناچشیده به تارک اندرتاخت .

    رودکی .

    ناحران
    و ناحرتان ، دو رگ است در زنخ و دو رگسینه اسب ، یا دو استخوان در پهلوی سینه اسب که آن را واهنتان نیز خوانند و دو ترقوه که چنبر گردن باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و ناحرتان ، بصیغه تثنیه نام دو رگ در زنخ و یا در سینه اسب و دو استخوان چنبر گردن . (ناظم الاطباء). عرقان فی النحر. (المنجد).
    ناخدائی
    عمل ناخدا. ملاحت .ملاحی . کشتی بانی .
  • جور. جفا:
    مکن با یار یکدل بیوفائی
    که کس باکس نکرد این ناخدائی .

    نظامی .

  • ناچاقی
    حالت ناچاق. لاغری . رنجوری . ناخوشی . نحیفی .
  • سرحال و سردماغ نبودن . خوش و سالم نبودن .
  • ناچمان
    عاجز و ناتوان در حرکت . (ناظم الاطباء). ناخرام . بی حرکت . ناخوش احوال . بی حال . که چمیدن و خرامیدن نتواند:
    همی گفت زندان و بندگران
    کشیدم همی ناچمان و چران .

    فردوسی .

    ناحرتان
    رجوع به ناحران شود.