بی چارگی . لاعلاجی . درماندگی . (ناظم الاطباء). اضطرار. اجبار. ناگزیری . چاره نداشتن . گزیر نداشتن . مجبور بودن .
فقر. استیصال .
-امثال :
از ناچاری بوسه به دم خر زنند ; به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند.
ناچاری را چه دیده ای ; گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد. (امثال و حکم ).