جستجو

ناخاست
(از: نا (نفی ، سلب )+ خاست (از خاستن ) به معنی خیز (خیزنده ). (حاشیه برهان قاطع ص 2089). کسی را گویند که از جای خود نتواند برخاست . (آنندراج ). زمین گیر. (برهان قاطع). عاجز و ناتوان در برخاستن و بلند شدن . زمین گیر. (ناظم الاطباء).
ناچارباش
و ناچار هست . ترجمه واجب الوجود است و آن را ناچار بایست نیز گویند و ناچاربا مخفف آن است .(انجمن آرا) (آنندراج ) .
ناچریده
چرا ناکرده . چیزی نخورده . دهان یا لب به خوردنی نزده . لب به خوردنی و آشامیدنی نزده . که چیزی نخورده است . گرسنه و تشنه:
دهان ناچریده دو دیده پر آب
همی بود تا سر کشید آفتاب .

فردوسی .

ناچیزی
خردی . کوچکی .
  • بی قدری . بی مقداری . (ناظم الاطباء).
  • فقر. ناداری . بینوائی . بی چیزی .
  • نابودی . نیستی . (ناظم الاطباء). هلاک .
  • ناحفاظ
    بی حفاظ. بی پوشش . (ناظم الاطباء). بی احتیاط. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). که حفاظ ندارد. که ایمنی و اطمینان خاطر در آن نیست . که بی در و پیکر است . که حصن و حصاری استوار ندارد.
  • بی شرم . بی حیا. (ناظم الاطباء). بی شرم فاسق. (آنندراج )(غیاث اللغات ). که شرم و حفاظ ندارد. آلوده دامن . که از فسق و فجور پرهیز نمی کند. فاجر. بدکاره . بی عفت . بی تقوی . که پاس ناموس خویشتن و دیگران ندارد: مردی باشمشیر و سپر بینی با تو بیاید و انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرموده است ناحفاظان را. (تاریخ سیستان ).
    که و مه چون بمجلس جام گیرند
    ترا در ناحفاظان نام گیرند.

    (ویس و رامین ).

  • ناخاسته
    فطیر. (صراح ). ورنیامده [ خمیر ]: خمیر این سخن فطیر است ناخاسته و زلف این عروس مشوش است ناپیراسته . (سندبادنامه ص 140).
    ناچار شدن
    مجبور شدن . ناگزیر شدن . لاعلاج شدن . (ناظم الاطباء). درماندن . اضطرار.
    ناچین
    چیده نشده . ناچیده . رجوع به ناچیده شود.
    ناحفاظی
    عمل ناحفاظ. بی احتیاطی . رعایت احتیاط نکردن:
    چگونه ست و این ناحفاظی ز چیست
    حفاظ شما را تولا به کیست ؟

    نظامی .

    ناخالص
    غیرخالص . مقابل خالص . رجوع به خالص شود.
    ناچار کردن
    ملزم ساختن . الزام . مجبور کردن .
    ناچسب
    ناچسپ . که نچسبد.که چسبنده نیست . نچسب . رجوع به نچسب و ناچسپ شود: فلانکس ناچسب است . مرد ناچسبی است . رجوع به نچسب شود.
    ناح ٍ
    ناحی . نحوی . رجل ناح ٍ; مرد نحوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کسی که نحو میداند. ج ، نُحاة. رجوع به نحو شود.
    ناحق
    ناراستی . ناراست . باطل . دروغ . کذب . (ناظم الاطباء). بیهوده : باطل باشد و ناحق. (لغت فرس اسدی ص 459). آنچه که حق و درست نیست:
    نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق
    که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید.

    ناصرخسرو.

    ناخام
    مقابل خام . رجوع به خام شود.
    ناچار و چار
    خواه و ناخواه:
    اگر باز گردی ز راه ستور
    شود بید تو عود ناچار و چار.

    ناصرخسرو.

    ناچسپ
    ناچسپان . نامناسب . نالایق. ناشایسته . بی لیاقت . (ناظم الاطباء).
  • آن که هماهنگی ندارد. آن که با تو سازواری ندارد.
  • ناحقشناس
    ناسپاس . بی وفا. نمک بحرام . بی داد. (ناظم الاطباء). ناسپاس و بی وفا. (آنندراج ): ایزد عز ذکره همه ناحقشناسان کفار نعمت را بگیراد. (تاریخ بیهقی ص 475).
    ناخاه
    از دهات دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر است . در هیجده هزارگزی مشرق برازجان و در دامنه غربی کوه گیسکان واقع است . کوهستانی است و هوائی معتدل و مالاریاخیز دارد. سکنه آنجا 143 تن است و فارسی را به لهجه ترکی تکلم میکنند. آبش از چشمه و چاه است و محصولش غلات و بادام و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است . راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ص 231).
    ناچاره
    ناچار. لاعلاج . لابد. بالضروره . ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم ). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها.(التفهیم ). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی . (تاریخ بیهقی ).
    چون مرد جنگ را نبود آلت
    حیلت گریز باشد ناچاره .

    ناصرخسرو.