جستجو

شاخسانه
شاخشانه . (ناظم الاطباء). رجوع به شاخشانه شود.
شاخ غزال
کنایه از کمان تیراندازی . (برهان قاطع).
  • کنایه از هلال . (آنندراج ):
    در حدود باختر آهوی دشت خاوران
    چون فرو شد، در هوا شاخ غزال آمد پدید.

    خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).

  • شاخ و بال
    شاخه های درخت: از خار و خاشاک و شاخ و بال بیشه که در آن حوالی بود دسته هاء فراوان بتعاون دستها فراهم آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 204 خطی و ص 250 چ سنگی ).
  • کنایه از فروع و حواشی مطلب .
    -شاخ و بال قصه را زدن ; فروع و حواشی آن را حذف کردن .
  • شاخین
    از شاخ + ین علامت نسبت ;شاخدار. دارای شاخ .
  • پرشاخ:
    یل پهلوان دید دیوی نژند
    سیاهی چو شاخین درختی بلند.
    اسدی (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 111 بیت 16).
  • شاداسپرم
    نام یکی از اقسام ریحان است و منبت آن در بلاد عرب باشد و خوش اسپرم همان است . (برهان قاطع). رجوع به شاه اسپرم ، شاه اسفرهم و شاه اسفرغم ، و شاهسپرغم ، شاهسفرم ، شاهسپرهم و شاه اسفر شود.
    شاخست
    یخنی .
  • خوراک .
  • ذخیره و توشه . (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخشت شود.
  • شاخک
    شاخ خرد. شاخچه . شعبه .
  • اکلیل الملک را گویند. (شعوری ) (آنندراج ). دارویی که ناخنک و بتازی اکلیل الملک گویند. (ناظم الاطباء).
  • شاخ و برگ
    جزئیات و فروعات . (فرهنگ نظام ). کنایه از طول و عرض در حرف و حکایت . (آنندراج ). و آرایش های فضول و غیر ضرور.
    -شاخ و برگ دادن بحکایتی و قصه ای و واقعه ای ; با اغراق و مبالغه آن را بیان کردن . بیش یا بهتر یا بدتر از آنچه هست نمودن آن . رجوع به شاخ و برگ ساختن شود.
    -شاخ و برگ ساختن ; شاخ و برگ دادن:
    بود مجنون ریشه ای از نخل صحرای جنون
    عاقلان بر قصه او شاخ و برگی ساختند.

    میرمعصوم کاشی (از آنندراج ).

    شاد
    خوشوقت . خوشحال . بیغم . بافرح . (برهان قاطع). خوش و خرم . (آنندراج ). رام . (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ذیل رام ). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شات َ» بوده و در سنسکریت «شات َ» بمعنی خوشحال شدن هم هست . (فرهنگ نظام ). مسرور. شادان . شادمان . خوشرو و تازه روی . مبتهج . بهج . بهیج . ارن . ارون . جذل . جذلان . مقابل دژم . با بودن ، شدن ، کردن ، آمدن ، زیستن و نظائر آنها صرف می شود. و به فهرست ولف رجوع شود:
    نشستندهر سه به آرام و شاد
    چنان مرزبانان فرخ نژاد.

    فردوسی .

    شاد باد
    نام پرده ای است از موسیقی . (فرهنگ جهانگیری ):
    دو خانه نوای چکاوک زنیم
    یکی شاد باد و دگر نوش باد.

    حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری ).

    شاخ سست
    مراد از آن دنیاست . (آنندراج ).
    شاخ کج
    شاخداری که شاخش کج باشد:
    این قوچ شاخ کج که زند شاخ ، از آن من
    غوغای جنگ قوچ و تماشا، از آن تو.

    وحشی .

    شاخور
    شاخوره . تنور و کوره . (ناظم الاطباء). توشترخشت . ج ، شواخیر. (مهذب الاسماء). داش خشت . رجوع به شاخوره شود.
    شادآباد
    نام دهی از آذربایجان: «و بدیه شادآباد پیر شیروان واکابر بسیار است .» (نزهة القلوب مقاله سوم ص 78).
    شاد باش
    نام روز بیست و ششم است از ماههای ملکی . (فرهنگ جهانگیری ).
  • (صوت مرکب ) کلامی است که در مقام تحسین گویند و شاباش مخفف آن است . (آنندراج ).
  • (فعل امر) کلمه تحسین یعنی خوش باش و خرم زی . (ناظم الاطباء). شاد زی ! تبریک و تهنیت:
    من چون شنیدم از در آواز مطربانش
    وان شادباش کهتر وان نوش باد مهتر.

    امیرمعزی (از آنندراج ).

  • شاخ سمن
    کنایه از قد و بالای مطلوب است . (برهان قاطع). کنایه از قد محبوب . (انجمن آرا). از اسمای معشوق است که کنایه از قد محبوب باشد. (آنندراج ).
    شاخ کردن
    حجامت کردن . (ناظم الاطباء).
  • بصورت تاری درآوردن: نمک طبرزد بشکافند و شاخ کنند و بمجرای قضیب در نهند. (ذخیره خوارزمشاهی ).
  • شاخه برآوردن . شاخه زدن:
    درخت دانش من شاخ کرد و میوه نمود
    شکوفه داد کنون اندر آمده ست ببار.

    ناصرخسرو.

  • شادآباد مشایخ
    دهی است از دهستان مهرانرود، بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در دو هزارگزی جنوب شهرستان تبریز و دو هزارگزی راه تبریز به میانه . محلی جلگه و آب و هوای آن سردسیری و ییلاقی است . جمعیت آن 1228 تن است . آب آن از چشمه و قنات ، محصول آن غلات و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری است . راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    شادبخت
    خوش بخت . نیکبخت:
    از رفتن مهد شرف خزران شود مهد کنف
    بس شادبخت است آنطرف شادی شروان باد هم .

    خاقانی .

    شاخ سوا
    کوه سرکوتل واقع در خط سرحدی مغرب ایران بین لادین و کوه مرغاب . (جغرافیای سیاسی ایران کیهان ص 41). و رجوع به جغرافیای مفصل غرب ایران ص 136 شود.