جستجو

شادخی
نسبت است به شادخ:
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی .

انوری (از فرهنگجهانگیری ).

شادسپرم
نوعی ریحان که در بلاد عرب روید. (شعوری ). رجوع به شاسپرم ، شاه اسپرغم ، شاه اسفرهم ، شاهسپرم ، شاهسپرغم و شاهسپرهم شود.
شاد کواذ
(ایران ...) در مجمل التواریخ و القصص شهری میان حلوان و شهر زول (شهرزور) معرفی شده و عمارت آن به قباد فیروز نسبت داده شده . ظاهراً همان شاد قباد است . رجوع به قباد شود.
شادمان گردانیدن
شاد گردانیدن . شاد کردن . خوشحال کردن: و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند. (نوروزنامه ).
شادنه
شادنج . شاذنج . شاذنه . حجرالدم . حجرالطور. حجر هندی . بیدوند. صندل حدیدی . خُماهن . عدسیه . دارویی است که از هندوستان آرند. (صحاح الفرس ). داروی چشم را گویند. (اوبهی ). سنگی باشد سرخ که بسیاهی زند و زود بشکند و آن انواع است ، عدسی و گاورسی و آن را از طور سینا و دیار هندوستان آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار برند. (فرهنگ جهانگیری ). سنگی باشد سرخ رنگ به سیاهی مایل و زودشکن مانند گل بحری ، و آن دو نوع است : عدسی و گاورسی و آن را از طورسینا و گاهی از هندوستان هم آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار میبرند و آن را به عربی حجرالدم خوانند و حجرالطور و حجر هندی هم میگویند. بواسیر را نافع است و ارباب عمل در اکسیر بکار برند و معرب آن شادنج باشد. گویند اگر سنگ آهن ربا را بسوزانند عمل شادنج کند. (برهان قاطع). سنگی است به سیاهی مایل و در دواها بخصوص دوای چشم بکار برند و در کتب طبی سنگی است سرخ بمثابه عدس و لهذا به عربی شادنج عدسی گویند. (فرهنگ رشیدی ). به عربی شادنج ، سنگ سرخی است که به سیاهی زند زود بشکند و آن عدسی است و گاورسی و از دیار هند و طورسینا آورند. (الفاظ الادویه ). سنگی است که او را شادنه عدسی نیز گویند و در امراض چشم مفید است و شادنج معرب آن است وبه عربی آن را حجرالدم گویند که حابس دم است . (انجمن آرای ناصری ). و رجوع به فرهنگ شعوری و شادنج شود.
شاد داشتن
خوشحال و مسرور داشتن:
یکایک نژادت مرا یاد دار
ز گفتار خوبت مرا شاددار.

فردوسی .

شادشاپور
(شهر) نام شهر قزوین . حمداللّه مستوفی بنقل از کتاب التبیان درباره آن نویسد: «شاپوربن اردشیر بابکان ساخته است و شادشاپور نام نهاده و همانا آن شهری بوده که در میان رودخانه های خررود وابهررود میساخته اند و آنجا اطلال بارو پدید است و مردم آنجا در دیه سرجه که به اردشیر بابکان منسوب باشدمسکون ماند و مشهور است و در کتاب تدوین مسطور است که حصار شهرستان قزوین که اکنون محلتی است در میان شهر، شاپور ذوالا کتاف ساسانی ساخته . تاریخ عمارت آن ماه ایارسنه ثلاث و ستین واربعمائه اسکندری ، طالع عمارتش برج جوزا، اطلال آن بارو هنوز باقی است . به زمان امیرالمومنین عثمان رضی اللّه عنه ، برادر مادریش ولیدبن عقبة الاموی ; سعیدبن العاص الاموی را بایالت آن ثغرفرستاد او حصار را بمردم مسکون گردانید و شهری شد...» (نزهة القلوب ، مقاله 3 ص 56 و 57). جغرافیانویسان کشوین [ قزوین ] را ساخته شاپور اول دانسته و بنام او شادشاپور خوانده اند این شهر باید بسیار کهن تر باشد و نیز باید یاد آور شویم که دریای قزوین هم خوانده اند. (فرهنگ ایران باستان ، بخش نخست نگارش پورداود ص 292). ابن البلخی آن را از میسان شمرده و چنین آورده است : «و اما آثار شاپور در عمارت جهان بسیار است واین شهرها او کرده است ... شاذشاپور از میسان ». (فارسنامه ص 63). و بلعمی از آن یاد کرده و آورده است : «شاپور شهرهای بسیار بنا کرد یکی به پارس و نام آن شاد شاپور و باهواز شهری از آن آبادتر نیست ». (ترجمه تاریخ طبری ). در مجمل التواریخ والقصص آمده : «شادشاپور از ناحیت میسانست ، و نبطیان آن را ویها خوانند.» (ص 64). بنای آن بشاپور اردشیر منسوب است رجوع به مجمل التواریخ و القصص صص 63 - 64 شود. و محتمل است که به این نام شهر دیگری غیر از قزوین در ولایت میسان وجود داشته است . رجوع به قزوین و استان شادشاپور شود.
شادکوه
یاقوت ذیل شاذ کوه موضعی در گرگان شمرده . (معجم البلدان ). و رابینو به نقل از یاقوت آن را محلی نزدیک گرگان معرفی کرده است . (سفرنامه مازندران و استراباد، ترجمه وحید مازندرانی ص 176).
شادمان گردیدن
شادمان شدن . رجوع به شادمان شدن شود.
شادنه هندی
شادنج . رجوع به شادنج و شادنج هندی و حجر هندی شود.
شاددل
خوش طبع و خوشحال . (آنندراج ):
بفرمود تا باز گردد ز راه
شود شاددل سوی تخت و کلاه .

فردوسی .

شاد شدن
خوشحال شدن . بهجت . بهج . فرح . (ترجمان القرآن ). اعجاب . (منتهی الارب ).ابتهاج . استبهاج . بهج . استبشار. ارتیاح . اجتذال . جَذل . انفراج . استطراب . بَش ّ. بشاشت . تبشش:
پری چهره را بچه بد در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان .

فردوسی .

شادکونه
معرب شادگونه . تشک . نهالی . (دزی ج 1 ص 715). رجوع به شادگونه شود.
شادمانگی
شادمانی: تا نماز شام غارتی آوردند و همه می بخشیدند و منجم مالی یافت صامت و ناطق و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. (تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 628). اما بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی برفت . (ایضاً تاریخ بیهقی ص 91). منتصر به بخارا آمد و اهل بخارا بقدوم او شادمانگی نمودند و یکدیگر را تهنیت میکردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 180).
شادو
(اِخ ) زونو ریدولفو. پسر ارشد یوهان گوتفرید شادو، مجسمه ساز آلمانی . بسال 1786 م . در رم تولد و به سال 1822 م . وفات یافت . در پرتو عده ای از آثار خود که دارای جذبه شاعرانه اند معروف شد. از جمله این آثار: «سقراط در نزد تئودوتا» و نقش برجسته «یک سانحه طغیان »، مجسمه های گروهی «الکتر و اورست »، «ژولیوس مانسوئتوس در حال مرگ در آغوش پسرش »، اثر دلپذیر و نفیس «دختری که بند صندل خود را می بندد» را میتوان نام برد.
شاددلی
شاددل بودن:
خار غم در ره پس شاددلی ممکن نیست
کاژدها حاصر و من گنج گهر باز کنم .

خاقانی .

شادغر
نای رویین . (فرهنگ رشیدی ). نفیر.
شادکونی
منسوب به شادکونه (معرب شادگونه ). رجوع به شادگونه شود.
شادمانه
شاد. خوشحال . (فرهنگنظام ). راضی . خشنود. شادان . بهج . مسرور:
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه .

شهید بلخی .

شادوار
نام کوهی در حوالی سمرقند: در آن اثنا بسمع اشرف اعلی رسید که در دامن کوه شادوار قلعه ای است که آن را از کنیت گویند. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 232).