شادخواری
خوشحالی . فرح . عیش و نوش . شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت . (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش . (انجمن آرای ناصری ). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی . (برهان قاطع):
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و رحمت شادیت و شادخواری .
منوچهری .
شاخص
بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد).
تیر که از بالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه لغت میر سید شریف جرجانی ص 3). چشم مانده که مژگان نزند. (ناظم الاطباء). یقال شخص بصره فهو شاخص اذا فتح عینیه و جعل لایطرف . (تاج العروس ). مردم چشم بازمانده و حیران . (آنندراج ) (غیاث ):
ای دیده عقل در تو شاخص
و اوهام ز رتبت تو حیران .
خاقانی .
شاخ نرگس
کنایه از محبوب نرگس چشم:
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نر گسدان کنند.
حافظ.
شادان کردن
شاد کردن . اجذال:
شادان جز او را که کند از جانور سیم و زرش
بیطاعتی میراث داد این را ز ملک ظاهرش .
ناصرخسرو.
شاخ صنوبر
کنایه از معشوق. (از آنندراج ):
من آن شاخ صنوبر را ز باغ سینه برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.
حافظ.
شاخ نفیر
شاخ بلندی است که درویشان دارند و با آن بوق میزنند. (فرهنگ نظام ). و رجوع به شاخ و نفیر شود.
شاخ هفت بیخ
کنایه از هفت فلک . (هفت پیکر نظامی گنجوی حاشیه ص 45):
از سر این شاخ هفت بیخ بزن
وز سم این نعل چارمیخ بکن .
نظامی (هفت پیکر).
شادانه
شاهدانه . شهدانه . دانه کنب . (ناظم الاطباء).
شادخور
شادخواره . (انجمن آرای ناصری ):
طبع تو باد شادخور می بکفت چو جام زر
دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غائله .
ملک قمی (از آنندراج ).
شاخنگور
پیچک درخت مو. (ناظم الاطباء).
قسمی دارو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ). و به عربی عسالیج خوانند. (شعوری ). رجوع به شاخ انگور شود.
شاخی
منسوب به شاخ . (ناظم الاطباء). از جنس شاخ : دگمه شاخی ; که از شاخ یا مانند آن تراشیده است .
شنه . شانه خرمن افشانی . چوبی باشد سه شاخه و دسته ای هم دارد که دهقانان با آن غله کوفته شده را بر باد دهند تا دانه از کاه جدا شود. (برهان قاطع).
شادانی
شادی . آسودگی خاطر. شادمانی . بهجت . ابتهاج . استبهاج . سرور. مسرت . فرح:
بدان نامه بر شد که شادان بزی
که شادانی و خسروی را سزی .
فردوسی .
شادخوره
شادخواره . شادخوار. (فرهنگ نظام ). رجوع به شادخوار شود.
شادزیک
برادر شیرویه پسر کسری پرویز. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 37 شود.
شادکن
دیهی است از دهستان تبادکان ، بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه ای و آب و هوای آن معتدل است . 222تن جمعیت دارد. از آب قنات مشروب میشود. محصول عمده آن غلات است . شغل اهالی آن زراعت و مالداری است . راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادمان کردن
شاد کردن . خوشحال کردن . اجذال:
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لاله زارش .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 235).
شادنج هندی
شادنه هندی . حجر هندی و قسمی از شادنج عدسی است . رجوع به حجر هندی شود.