جستجو

ذانب
نعت فاعلی از ذنب .
  • سپس رو. پس کس رونده . پی رَو. تابع. تالی .
  • ذئب ابن جحن
    (آل ِ...) یا ذئب ابن حجن . این نام در شعری منسوب بعبد المسیح خواهرزاده سطیح آمده است:
    اتاک شیخ الحی ّ من آل سنن
    و امه من آل ذئب بن جحن .

    (مجمل التواریخ والقصص ص 236).

    ذئفان
    ذَافان .
    ذبابه هندیة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذبابه هندیة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ذانک
    اسم اشاره بقریب . این دو مرد. ایشان دو مرد.
    ذئب الارمن
    شغال . ابن آوی .
    ذالان
    ذال . سبک رفتن . (تاج المصادر بیهقی ). خرامیدن . سبک و نرم رفتن .
  • سرعت کردن .
  • پویه گرگ. ج ، ذآلین ، ذآلیل . و این نادر است ، چه قیاس ذآلین باشد.
  • ذبابی
    منسوب به ذُباب . ذبابی ، یا زمرد ذبابی ّ; زمردی باشد سبز و آبدار و شفّاف و در غایت طراوت و خوشرنگی بی آنکه مایل برنگی دیگر بود. شبیه به رنگ مگس سبز که گاهگاه در میان گیاهان بود. (از جواهرنامه ).
    ذبذک
    نامی از نامهای مردان ایرانی . و از جمله جدّ جعفربن احمدبن ذبذک رازی ، مُحدث .
    ذاوالاقیری
    ذاوالاکیری . یکی از قلل رفیعه کوه هیمالیا بشمال هند به مرکز نپال . ارتفاع آن 8181 گز. و این چهارمین قلّه از قلل رفیعه هیمالایاست .
    ذئب الایل
    و شاید ذنب الایل ذافنی الاسکندرانی . رجوع به ذفنی و ذافنی الاسکندرانی شود.
    ذئلان
    ج ِ ذُآلة.
    ذباح
    گیاهی است زهردار.
  • آزاری است در حلق. درد گلو.ذبحة، و آن بیماریی است صعب در گلو و حلق. درد گلو یا خون است که خناق پیدا کند پس میکشد، یا ریشی است که در حلق برآید و در مثل است : رب ّ مطعمة تکون ذباحاً.
  • شکاف سر انگشتان . (دهار).
  • داغ که بر حلق اشتر نهند. (مهذب الاسماء).
  • موت ذباح ; موت سریع. موت زوآل . موت زُواف .
  • ذبر
    نبشته . نوشته . کتاب . نامه . ج ، ذبور.
    ذئب الخمر
    در مجمع الامثال میدانی آمده است : اخبث من ذئب الخمر و اخبث من ذئب الغضا قال حمزة العرب تسمی ضروباً من البهائم بضروب ٍ من المراعی تنسبها الیها فیقولون : ارنب الخلة و ضب السحاء و ظبی الحلب و تیس الربلة و قنفذ برقة و شیطان الحماطة و ذلک کله علی قدر طباع الامکنة و الاغذیة العاملة فی طباع الحیوان و فی اسجاع ابنةالخس : اخبث الذئاب ذئب الغضا و اخبث الافاعی افعی الجدب و اسرع الظبا ظبی الحلب و اشدالرّجال الاعجف و اجمل النساء الفخمة الاسیلة و اقبح النّساء الجهمة القفرة و آکل الدواب الرّغوث و اطیب اللحم عوده و اغلظالمواطی الحصاء علی الصفاء و شر المال ما لا یذکی و لا یزکی و خیرالمال مهرة مامورة او سکة مابورة. صاحب تاج العروس گوید: و الغضی من نبات الرمل له هدب کالارطی و ذئب غضا. هکذا هو فی نسخ الصحاح و عندنا فی النسخ بالیاء وجد بخطّ ابی زکریا ذئب الغضی و اُخبث الذئاب ذئب الغضی لانه لایباشر النّاس الا اذا اراد ان یغیر. یعنون بالغضی هنا الخمر و قبل الشجر - انتهی .
    ذبل
    پوست باخه دریائی یا برّی یا گوش ماهی یا استخوان پشت دابه دریائی که از آن دست برنجن و شانه ها سازند و خاصیتش آن است که شانه کردن با آن رشگ (یعنی ) بیضه شبش و سبوسه سر را زایل گرداند. (منتهی الارب ). و در لغت نامه های مترجم معنی و تفسیر آن به اشکال ذیل آمده است : پوست تمساح . استخوان پشت جانوری آبی که از آن زیور سازند. پوست باخه دریائی . گوش ماهی . پوست کشف . استخوان ماهی که از آن دست برنجن و شانه سازند. چیزی است چون عاج و آن کاسه سنگپشت دریائی است که دست برنجن از آن کنند. پوست سلحفاة بحری یا برّی یا استخوانهای حیوانی بحری که از آن شانه و دست آورنجن کنند. سنگپشت دریائی و آن چیزی است مانند عاج و آن را باخه و گوش ماهی نیز گویند. کشف که از آن انگشتری سازند. مهذب الاسماءو داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذَبَل ، استخوان سلحفات هندیه باشد نه پوست آن چنانکه بعضی گمان برده اند. و آن بسیار سیاه بود و نوعی از آن به زردی زند.و بهترین ذبل آن است که محکم و سخت براق باشد. و آن خشک است در درجه دویم . و چون آن را سائیده و بیاشامند بواسیر سست کند و بریزاند و همچنین ضماد آن چون بر آماسها و سرطانات و خنازیر طلی کنند محلل بود. و شرب آن با انگبین ریشها و خستگیهای قصبه را ملتحم کند و نفث الدم و تب ربع را قطع کند. و بخور آن با پاره چوب داری که آدمی را بر آن آویخته باشند یا با مقدار خاک گور کشته برای منع سحر و فتنه مجرب است و نیز دشمنانگی میان دو خصم را بدوستی و آشتی آرد. و از خواص آن آن است که شانه آن شپش و ریزش موی را منع کند. و چون زن از آن انگشتری کند مانع اسقاط جنین بود وولادت را آسان کند و ضماد آن از جا دررفتگی استخوان و بروز مقعده (بیرون آمدن نشیمن ) را سود بخشد و فرزجه آن را چون زن برگیرد منع سیلان رطوبات کند. و آن مضر کبد است و مصلح آن سیب است . و مقدار شربت آن تا نیم درهم باشد و بدل آن استخوان خارپشت است - انتهی .
    در ترجمه صیدنه ابوریحان بیرونی آمده است : ثعلب از ابن الاعرابی روایت کند که عرب پشت سلحفاة بحری را ذبل گوید و از او دست بندها سازند و زنان در دست کنند و ابن سمبل گوید که ذبل شاخ حیوانی را گویند که از او دست بندها سازند و در این معنی شعر جریر را آورده در صفت زنی:
    تری العبس الحولی جونا بکوعها
    لها مسلکا من غیر جاع و لا ذبل .
    و به هندی او را کجو گویند و به رومی سیلویان گویند - انتهی .
    و در اختیارات بدیعی آمده است : ذبل ، جلد سلحفات هندی بود و گویند بحری . چون بسوزانند و خاکستر وی به سپیده تخم مرغ بسرشند و طلی کنند بر شقاق کعبین و انگشتان نافع بود و جهة شقاق که زنان را در نزدیک حیض آمدن پیدا شود بغایت نافع بود - انتهی . و حکیم مومن در تحفه گوید: ذبل پوست سنگپشت هندی است و گویند استخوان اوست . بغایت سیاه و بعضی اجزاء او مایل به زردی و براق و صلب . در دوّم سرد و خشک و جالی و بغایت قابض و شرب محکوک او مسقط بواسیر و با عسل جهت التحام قرحه قصبه ریه و نفث الدم و تب ربع و ضماد او جهت اورام و سرطان و خنازیر و اسقاط بواسیر و طلای سوخته او با سفیدی تخم مرغ جهت شقاق کعب و شق رحم که از ولادت بهم رسد و شقاق مقعد و خروج آن نافع و فرزجه او مانع سیلان رحم و اسقاط جنین و تسهیل ولادت مفید و مضر جگر و مصلحش سیب و قدر شربتش تا دو درم و بدلش استخوان قنفذ و شانه او بالخاصیه ، جهت رفع نخاله بن موی و تولد قمل و ریختن موی موثر است و چون او را با چوب داری که آدمی را از گلو کشیده باشند و قدری خاک قبر مقتول بخور کنند در منع سحر و فتنه مجرب دانسته اندو بدستور در اصلاح متباغضین موثر است - انتهی . و حسین خلف گوید:
    ذبل . بکسر اول و سکون بای ابجد و لام . پوست لاک پشت هندی باشد و بعضی گویند پوست لاک پشت دریائی است خاکستر آن با سفیده تخم مرغ شقاق را نافع است - انتهی . ابن البیطار گوید: (قال ) الشریف : هو جلدالسلحفاة الهندیة اذا صنع منه مشط و مشط به الشعر اذهب نخالة الشعرو اخرج الصیبان و اذا احرق و عجن رماده ببیاض البیض و طلی به علی شقاقالکعبین و الاصابع نفعه و نفع ایضا من شقاقالباطن العارض للنساء عند النفاس و یذهب آثاره و قیل هو جلدالسلحفاة البحریة - انتهی .
    از مجموع اقوال گوناگون فوق آنچه استنباط میشود این است که ذَبل به معنی لاک و کاسه انواع سنگپشتهای بری و بحری است و همچنین جلد شاخی یا استخوانی یا آهکی پاره ای جانوران است و نیز به معنی پوست کرتنکله یعنی تمساح است و با ز به معنی استخوان لسان البحر یعنی ارنب بحری و دمیاست .
  • اسبی باریک میان . (مهذب الاسماء).
  • ذاهب
    نعت فاعلی از ذهاب . رونده . برونده . شونده . بشونده .
  • درگذرنده .
  • طویل الذاهب ، بسیاردراز. ج ، ذاهبون . ذاهبین .
  • ذوب الشعراء
    و در استعارت ،تعارف شرط بود. چه غرابت استعارت هم چون غرابت الفاظ ناخوش بود. مثلا فرزند را جگرگوشه خوانند و متعارف بود. و اگر از عضوی دیگر گیرند که متعارف نبود ناخوش بود. و استعارت و دیگر تعبیرات هرچند اقتضاء زینت وطراوت سخن کند، اما از غرابت و تعجب خالی نبود. و ایراد آن در سخن شبیه بود بحضور غربا در مجلس ، چه هرچند از حضور ایشان فائده بود، اما خالی نبود از انقباضی که در نفس حادث شود، پس استعمال آن به اعتدال باید، مانند استعمال نمک و ابازیر در طعام . و کثرت آن بشعر لایقتر بود، چه شعر مبنی بر تکلف است ، و بناء خطابت بر تخیلاتی که مستفاد از الفاظ بود، غش و خیانت بود و اگرچه باعتبار صنایع لفظی لطیف و غریب بود، پس بسبب آنهم بصناعت شعر اولی . و به این سبب صنفی را از آن ، ذوب الشعراء خوانند. (اساس الاقتباس صص 577-576).
    ذنون
    گیاهی است که بار آن را ثعرور نامند. ج ، ذآنین .
    ذباذب
    نره . شرم مرد. و آن مفردی است بصورت جمع.
  • ج ِ ذَبذَبة.
  • ذباذِب ُ الذّنب ، شراشر ذنب ; یعنی اطراف دنب .