آراسته
آموده . موده . پدرام . مزیّن . مجمل . مُحلی . حالی . حالیه . مُطرّز. مزخرف . بغازه و گلگونه کرده:
گر زآنکه به پیراسته شهر برآئی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
ابوشعیب .
آرام جای
جای استراحت:
پرستش کنم پیش یزدان به پای
نبیند مرا کس به آرام جای .
فردوسی .
آرامگه
مخفف آرامگاه . جای آسایش . مهد. مهاد:
نهاده بر آن دژ دری آهنین
هم آرامگه گشت و هم جای کین .
فردوسی .
آذین زدن
آذین بستن: و بتمامت ممالک آذینها بزنند. (تاریخ طبرستان ). فرمود تا بخروارها زر و جواهر و جامه ها با مهد و عماری پیش مهر فیروز فرستند و بجمله ممالک آذینها زنند. (تاریخ طبرستان ).
آراسته سخن
خوش بیان: و در خواص [ خواص زر ] چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه ).
آرامجوی
مصلح . صلاح اندیش . صلح طلب . آشتی خواه:
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی .
فردوسی .
آرام ناهارائیم
(بمعنی شام میان دو شط)نام باستانی که به بین النهرین میداده اند. الجزیره .
آرباس
آرباسِس . نام مردی اساطیری ، فرمانروای مدی از طرف سارداناپال و گویند او با همراهی بلزیس حکمران بابل پادشاه آشور را برانداخت و خود را پادشاه مدی نامید.
آذین نهادن
آذین بستن:
بفرمود [ افراسیاب ] کز نامداران هزار
بخوانند و از بزم سازند کار
سراسر همه دشت آذین نهند
بسغد اندر آرایش چین نهند.
فردوسی .
آراسته کردن
تزیین . آراستن . تقیین . قبن . تمویه .
-خویشتن را آراسته کردن ; تصنع.
آرام دادن
تقریر. (مجمل اللغه ).
تسکین . تامین . رَفْو. دل دادن:
خورش ساز و آرامشان ده بخورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
فردوسی .
آرامی
آرام . سکون . سکنه . قرار. راحت . استراحت . آسایش . سکونت .
آهستگی . رفق. تانی . مدارات . هَون . (صراح ).