آذیش
چوبی را گویند که بر آستانه در خانه استوار کنند.
بمعنی ریزه چوب و خس و خاشاک هم آمده است . (برهان ). و در بعض فرهنگها به معنی آتش یعنی صورتی از آدیش نیز آورده اند. و ظاهراً معنی دوم درست باشد. رجوع به آدیش شود.
آرام بخشیدن
آرام دادن . تسکین درد. بردن اضطراب . فرونشاندن خشم .
آرام کردن
آرامانیدن . آرمش دادن . آرامش دادن . آرام بخشیدن . تسکین .
آذین
زیب . زیور. زینت . آرایش . آیین:
گر همی آرزو آیدْت عروسی ّ نو
دین عروست بس و دل خانه وعلم آذین .
ناصرخسرو.
آراستگی
چگونگی و حالت و صفت آراسته .
آرام بن
باغی میان شهر و قصبه و یا ده . باغ ملی . باغ شهرداری . باغ بلدیه . آرام .
آرامگاه
وَطن . (محمودبن عمر ربنجنی ). موطن . مسکن . جای . جایگاه:
مگر کو بماند به نزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه .
فردوسی .
آرایشگر
زاین . مزیٍّن . مشّاطه .
سلمانی . گرّای .
آذین بستن
به آذین کردن:
نوروز جهان چون بت نوآیین
از لاله همه کوه بسته آذین .
کسائی مروزی .
آراستن
; برابر کردن با. معادل کردن با:
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه .
فردوسی .
آرام بودن
استراحت:
چنان دان که هر کس جهان را شناخت
در او جای آرام بودن نساخت .
فردوسی .
آرام گرفتن
استراحت کردن . آسودن:
به طینوس گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی بکف جام گیر.
فردوسی .
آراستنی
از در آراستن . درخور آراستن . که آراستن آن ضروری است . که آراستن آن واجب است .
آرام جان
مایه سکون دل . معشوقه . معشوق:
بر این برز و بالا و این خوب چهر
تو گوئی که آرام جانست و مهر.
فردوسی .
آرام گرفته
ساکن:
بازآمده ای تا بنمائی و بشوری
در شور میار این دل آرام گرفته .
امیرخسرو.