آرمده
آرمیده . ساکن . بی حرکت:
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک .
اسدی .
آرده
آرد کنجده سپید. ارده . لکد.
آرغاده
نام رودخانه ایست . (برهان قاطع).
آرمش
آرام . آرامش . اَون:
راه را هر کسی نمی شاید
پیر جوهرشناس می باید
تا ز خورشید پرورش یابد
در دل خلق آرمش یابد (کذا).
شیخ آذری .
آردآله
آردهاله . سخینه . (ربنجنی ).
آرزومندی
شوق. اشتیاق.پویه . تعطش . بَهْش . التیاع . توق. صبابت:
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
ندا آمد که واثق شو بالطاف خداوندی .
حافظ.
آرغامونی
اَرغامونی . خشخاش مشوک . رجوع به اَرغامونی شود.
آردابه
آردآب .
آردی که به آب شوربا ریزند. شوربائی که آرددر آن آمیزند. آرد به آب آمیخته . کشک .
آردهاله
(از: آرد، دقیق + اهاله عربی ، روغن و چربو) کاچی . حریره آردی . (زمخشری ). اوماج . (صراح ). سخینه . (صراح ) (زمخشری ). بلماق. بولماج .آرددوله . آردتوله . آرداله . (مهذب الاسماء). اَردوله .
آرزوناک
بسیارآرزو:
پی اظهار عشق آرزوناک
چو لعل از گرد تهمت دامنش پاک .
زلالی .
آرغدن
آشفتن . بخشم رفتن .
حریص شدن . حرص آوردن . شرهمند گشتن . آزور گردیدن .
آرموس
نام جزیره ای متعلق بایران در بحر عمان . (از نزهةالقلوب ).
آرداد
غول بیابان . و این غول به صورت آدمی باشد پرموی با پایهای دراز و عقب ماندگان کاروان را بشب چون راهنمائی در پیش افتد و از راه بیرون برد به بیابان و آنان را هلاک کند و خونشان بیاشامد. این کلمه تنها در فرهنگ شعوری هست و این فرهنگ معتمد نیست .
آرده خرما
طعامی است که از خرما و آرد یا نان گرم و کره سازند. رنگینک .
آرزوها
ج ِ آرزو. مُنی . آمال . اطماع . اَمانی . اشواق. شهوات . اهواء. حاجات: امّا بمروت و حرّیت آن لایقتر که مرا بدین آرزوها برسانی . (کلیله و دمنه ).
آرغده
آلغده . جنگاور. خشمگین . خشمناک . دژم . تافته . ارغنده . آشفته . برآشفته .بخشم آمده . خشمین . غضبناک . غضب آلود. خشمن . کج خلق. اوقات تلخ . قهرآلود. خشم آلود. مقابل آرمیده:
گهی آرَمْده و گه آرُغده
گهی آشفته و گه آهسته .
رودکی .