چاره شناس
شناسنده چاره . علاج شناس . معالج . آنکه درمان و علاج دردی یا مرضی داند و شناسد:
چون شدآن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس .
نظامی .
چاشت خوار
چاشت خوارنده . چاشت خورنده . آن که طعام چاشت خورد. (آنندراج ). غدیان . (منتهی الارب ).
چاشته خواب
چاشت خواب . خواب چاشت .
به تعبیر، خواب پس از طلوع آفتاب .
چاقشور
چاخچور. چاقچور. دولاغ . (ناظم الاطباء). مبدل چاقچور است . (فرهنگ نظام ).چاقشر. (ناظم الاطباء). قسمی از جوراب که از نوک انگشتان پا تا کمر را میپوشاند. (ناظم الاطباء). چیزی است از عالم موزه که پشمین و سقرلاتی باشد. (آنندراج ).
چاره کردن
تدبیر کردن . در اصلاح امری یا انجام کاری تامل و تفکر نمودن . در صدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن:
کنون یک بیک چاره جان کنید
همه با من امروز پیمان کنید.
فردوسی .
چاشتخوار
نام صحرایی .بین راه اصفهان و شیراز: ... شاه شجاع نیزاز این طرف بسر راه لشکر آمد و در صحرای چاشت خوار فریقین را ملاقات افتاد. (تاریخ گزیده چ لندن ص 706).
چاشته خور
چاشت خور. کسی که یک یادوبار مزه چیزی را چشیده و همیشه چشیدن آن طعم را انتظار و آرزو دارد. آنکه از کسی بهره مند شده و همواره پیرامون آن شخص گردد و توقع بهره مند شدن از او را دارد. و رجوع به چاشت خور و چاشنی خور و چشته خور شود.
چاغانیغ
تلفظ ترکی چاگانیگ و رجوع به چاگانیگ شود.
چاقشوردوز
چاخچوردوز. چاقچوردوز. آنکه شغل وی دوختن چاقشور است:
در رشته چاقشور دوزان
ماهی بینی چو مهر تابان .
طاهر وحید (در صفت صفاهان از آنندراج ).
چاره کوش
حیله گر. حیلت کوش . آنکه در مکر و حیله کوشد:
خود را بجهد حیله گر و چاره کوش کرد.
سوزنی .
چاشتخواران
نام محلی . نام صحرایی ، منزلگاهی در بیابان ، بین راه گرگان و ری: یک روز به منزلی که آن را چاشتخواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 133).
چاغداول
چغداول . چغدل . چغدول . گروهی که از پس لشکر براه روند و راننده لشکر باشند.
چنداول نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغداول شود.
چاق کردن
فربه کردن . فربی کردن . تسمین .
سالم کردن . تندرست کردن . معالجه کردن . درمان کردن . شفا دادن . خوب کردن . درست و تیار کردن . قلیان و چپقو سیگار و غیره چاق کردن . قلیان تنباکو را آماده کردن . آب و تنباکو و آتش در قلیان کردن تا آماده کشیدن شود. چپق را توتون کردن و آتش زدن که مهیا برای کشیدن شود. سیگار آتش زدن . در تداول عامه خراسان و برخی مردم نقاط دیگر ایران : آتش زدن چپق و پیپ و سیگار.
-کمانچه را چاق کردن ; اصطلاحی است برای کوک کردن یا گرم و خشک کردن کمانچه آنچنانکه آماده نواختن شود:
بچنگش کمانگر نیاید به پیش
کند چاقش از آتش صوت خویش .
ملاطغرا (از آنندراج ).
چاره گر
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه درکارها تدبیر و تامل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی ; مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب ):
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
فردوسی .
چاشت خور
خورنده چاشت .
چاشته خور. کسی که یک بار مزه چیزی راچشیده باشد و سپس همیشه در آرزوی آن بود. (ناظم الاطبا). و رجوع به چاشته خور و چاشتی خور و چشته خور شود.
چاقلو
تیره ای از ایل اینانلو که این ایل یکی از ایلات خمسه فارس میباشد که از قشقایی ها هستند و محل اقامتشان بیشتر در مشرق و جنوب شرقی ایالت فارس است . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
چاره گرفتن
مصمم شدن . اتخاذ تصمیم کردن:
مرا چاره خویش باید گرفت
ره خشک را پیش باید گرفت .
فردوسی (از آنندراج ).
چاشت خورانیدن
طعام دادن . غذای صبح یا ناهار کسی را خوراندن . صبحانه یا ناهار اطعام کردن . تَغدیَه ; چاشت خورانیدن . (منتهی الارب ).
چاشنه کردن
چاشنی کردن . (آنندراج ). چشیدن . (آنندراج ). طعم غذا را چشیدن . مزه طعام را امتحان کردن:
دانست چو ما هر که از او چاشنه ای کرد
این نان چه قدر بی نمک این آب چه شور است .
سالک یزدی (از آنندراج ).
چاغر بلاغ
دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج واقع در 38 هزارگزی باختر قروه و یکهزار گزی راه فرعی قروه سنقر. کوهستانی سردسیر با 400 تن سکنه آب آن از چشمه سراب شیخ حسن ، محصول آنجا غلات و لبنیات ، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . صنایع دستی زنان ، قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است . (فرهنگ جغرافیائی ج 5).