جستجو

چاره پرداز
چاره گر. علاج گر. کسی که علاج دردی یا اصلاح امری کند:
جهان را در این آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود.

نظامی .

چارکیف
از مزارع چارگنبد سیرجان است . (مرآت البلدان ج 4 ص 51).
چارمادر
کنایه از چارعنصر. (برهان ) (آنندراج ). چهارعنصر. عناصر اربعه . چارآخشیج . امهات اربعه . آب و خاک و باد و آتش . چارآخشیجان:
گل آبستن از باد مانند مریم
هزاران پسرزاده ازچارمادر.

ناصرخسرو.

چارموج
چهارموج . چارموجه . طوفان . گرداب که بهندی «بهنور» گویند. (آنندراج ):
کسی کزشش جهت کرده کناره
فتد در چارموج از حسن پنجاب .

آرزو (از آنندراج ).

چارواداری
چهارپاداری . مال به کرادهی . مسافربری .بارکشی .
  • (ص نسبی ) منسوب به چاروادار.
    -فحش چارواداری ; دشنام خیلی زشت .
  • چاره پژوه
    چاره پژوهنده . چاره جو. وسیله جو. جویای تدبیر:
    سکندر بیامد دلی همچو کوه
    ز کرده پشیمان و چاره پژوه .

    فردوسی .

    چارمان
    نام موضعی . مولف مرآت البلدان نویسد: در استیلای عرب بر عجم و فرار یزدجردبن شهریار به ری «باو» نامی از اهل طبرستان از اولاد ملوک عجم که ملتزم رکاب یزدجرد بود مرخصی حاصل نموده که به طبرستان رفته آتشکده آنجا را زیارت نماید و بعد از ورود قشون عرب به مملکت ری و انقلاباتی که در ایران اتفاق افتاد اهالی طبرستان «باو» را پادشاه خود نمودند و او «چارمان » را که معرب «بشارمان » میشود پایتخت خود قرارداد. بعد از پانزده سال سلطنت «ولاش » نام ، او را بضرب خشتی که بشانه او فروکوفت بکشت و خود سلطنت طبرستان را تصاحب کرد. (مرآت البلدان ج 4 ص 51).
    چارموجه
    چهارموجه . چهارموج . چارموج . غرقاب . طوفان . بمعنی گرداب . (غیاث ). طوفان دریایی:
    آید به چارموجه دریای حسن تو
    لرزد به خود چو کشتی بی لنگر آینه .

    صائب (از آنندراج ).

    چاروارایگدر
    نام یکی از طوائف ترکمن ساکن خاک ایران که درمحل «کوه خالا» سکونت دارند و 150 خانوارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 102).
    چاره جستن
    تدبیر کردن . تفکر و تامل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن:
    نشستند دانش پژوهان بهم
    یکی چاره جستند بر بیش و کم .

    فردوسی .

    چارماه
    چهارماه .
  • کنایه از چهارنعل دست و پای اسب . (آنندراج ):
    پرماه و پرستاره شود هر زمان زمین
    زآن چار شش ستاره که درچارماه اوست .

    (از آنندراج ).

  • چارموران
    جزء کهکیلویه است . (مرآت البلدان ج 4 ص 65).
    چارواردوچی
    نام تیره مهمی از ترکمن های یموت ساکن خاک ایران که 800 خانوارند و در «مراوه تپه »سکونت دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 102 و 309).
    چاره جو
    چاره جوی . تدبیرکننده . مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش:
    بفرمود تا پیش او آمدند
    بدان آرزو چاره جو آمدند.

    فردوسی .

    چارگاه
    چهارگاه . نام شعبه ای از موسیقی . (غیاث ). اصطلاحی در موسیقی . مقامی از موسیقی . اسم آهنگی از موسیقی . نام دستگاهی در موسیقی ایرانی . نام یکی از آهنگهای موسیقی ایران .
  • کنایه باشد از کالبد عنصری که مرکب از اربعة عناصر است . (غیاث ).
  • چارماهه
    چهارماهه . منسوب به چارماه . کسی یا چیزی که چهار ماه بر او گذشته باشد.
    چاروای سواری
    چهارپای سواری . دابة. (ترجمان القرآن ). مرکب سواری . ستور زینی . مقابل بارکش .
    چاره جوی
    چاره جو. رجوع به چاره جو شود:
    چنین دادپاسخ که «گو» را بگوی
    که هرگز نباشی بجز چاره جوی .

    فردوسی .

    چارگاهی
    تیره ای از ایل طیبی از شعبه لیراوی از ایلات کوه کیلویه فارس . (جغرافی سیاسی کیهان ص 89).
    چارم اسطرلاب
    کنایه از قرآن مجید زیرا که کتاب چهارم است بعد از توراة و انجیل و زبور. (آنندراج ).