جستجو

هبزان
مردن .
  • ناگاه مردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (تاج العروس ).
  • جهیدن . جستن . (معجم متن اللغة). ابز. (تاج العروس ).
  • هبکات کلب
    نام چند آب مر کلب را. (ناظم الاطباء). چند آب است کلب را. (منتهی الارب ). آبهایی از بنی کلب . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (تاج العروس ) (معجم البلدان ).
    هبول
    زن گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). المراءة الثکول . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (لسان العرب ). ثاکلة.
  • زن بی فرزند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زنی که فرزندی برایش باقی نماند. (معجم متن اللغة) (لسان العرب ).
  • هبیب
    باد گردانگیز. (منتهی الارب ). بادی که گرد و غبار پراکند. هَبوب . هبوبة. (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (لسان العرب ).
    هبزتان
    از قراء دهستان . (معجم البلدان ).
    هبنوق
    خدمتکار و چاکر. (منتهی الارب ). خدمتکار از غلام بچگان . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). هُبنُق. هَبنیق. هِبنیق. هَبَینَق. هُبانِق. ج ، هبانق، هبانیق. (معجم متن اللغة).
    هبولنگ
    ترف . قره قروت .کشک سیاه . هلباک . لیولنگ. پنیرتن . (لغت فرس اسدی ).
    هبیت
    مهبوت . مرد بددل و بی خرد. (منتهی الارب ) (معجم متن اللغة). مرد بددل و ترسو و کم خرد. (ناظم الاطباء). مرد ترسو و بی خرد. (اقرب الموارد). مرد ترسو. جبان . (معجم متن اللغة).
  • جن زده ترسو. (اقرب الموارد).
  • آن کس که قدر و منزلتش فرود آمده باشد.
  • پرنده ای که بدون راهنمائی و با وله و اشتیاق پرواز کند. (معجم متن اللغة).
  • هبس
    گل خیرو که آن را منثور و نمام نیز خوانند. (منتهی الارب ). گل خیری که بدان منثور و نمام نیز گویند. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (تاج العروس ). گل خیرو. (ناظم الاطباء). خیری . همیشه بهار.
  • گل بنفشه . (ناظم الاطباء).
  • قسمی از آویشن کوهی . (ناظم الاطباء).
  • اقحوان . (ناظم الاطباء).
  • هبکی
    دهی است از دهستان تورجان بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع در 24 هزار و 500گزی جنوب باختری بوکان و 8 هزار و 500گزی باختر شوسه بوکان به سقّز، ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل سالم و دارای 357 تن سکنه کرد میباشد. آب آن از چشمه و محصولاتش توتون و حبوبات است . اهالی به زراعت و گله داری گذران میکنند و کار دستی آنان جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    هبیج
    آهو که در دو پهلوی وی دو خط دراز از میان پشم شکم و پشت باشد. (منتهی الارب ) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). آهویی که در هر یک از دو پهلوی وی خطی دراز میان پشم شکم و پشت وی باشد. (ناظم الاطباء).
    هبش
    فراهم آوردن . (منتهی الارب ). گردآوردن . جمع کردن .
  • کسب کردن و ورزیدن جهت عیال . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (تاج العروس ).
  • زدن بضرب دردناک یاعام است . (منتهی الارب ). زدن دردناک . (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد).
  • رسیدن چیزی را. (منتهی الارب ). هبش الشی ; اصابه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ). اصابت کردن بچیزی .
  • دوشیدن تمام با دست . (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). ثعلب گوید: در این معنی هیش ، با یاءمثنای تحتانی است . (تاج العروس ) (معجم متن اللغة).
  • هبنه
    نام کوهی است به مازندران . (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 204).
    هبون
    عنکبوت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد).
    هبیخ
    گول فروهشته اندام . (منتهی الارب ). مرد گول و احمق فروهشته اندام . (ناظم الاطباء)(معجم متن اللغة).
  • مرد بی خیر. (منتهی الارب ) (معجم متن اللغة). الرجل الذی لاخیر فیه . (لسان العرب ).
  • پسرک جوان «لغت حمیر» یا پسرک نیکوبدن . (معجم متن اللغة). کودک نوجوان نازک پرگوشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
  • رودباربزرگ. جوی کلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
  • وادی بزرگ. (لسان العرب ).
  • فتی هبیخ (از نوادر)، پسرک پرگوشت نیکوتن . (لسان العرب ).
  • هبشم
    به هندی نام ستاره ای است از بنات النعش . رجوع به ماللهند ص 197 شود.
    هبلاء
    مونث اهبل . زنی که عقل و خرد و تمیز خود را از دست داده باشد. (معجم متن اللغة). ج ، هُبل .
    هبنیق
    خدمتکار و چاکر. (منتهی الارب ). غلام بچه خدمتکار. (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). هُبنُق. هُبنوق. هَبنیق. هَبَینَق. هُبانِق. ج ، هبانق، هبانیق. (معجم متن اللغة).
    هبشمان
    نام ستاره ای است از بنات النعش به هندی . رجوع به ماللهند ص 197 شود.
    هبلات
    کسانی که از نژاد هبل میباشند. (ناظم الاطباء). اولاد و احفاد هبل که پدر قبیله ای از کلب بود.