جستجو

هبه
بخشیدن . دادن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث ). رجوع به هبة شود.
هبیخی
نوعی از خرامان رفتاری . (منتهی الارب ). رفتار خرامان و باتبختر. (ناظم الاطباء). راه رفتن از روی تبختر و ناز. (لسان العرب ). ازهری گوید:
جرت علیه الریح ذیلا انبخا
جرالعروس ذیلها الهبیخا.

(از لسان العرب ).

هبص
رجوع به هَبَص شود.
هبلاع
مرد پرخوار فراخ گلو که لقمه های بزرگ بردارد. (ناظم الاطباء). مرد بسیارخوار بزرگلقمه فراخ گلو. (منتهی الارب ). ماخوذ از بلع. (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). هبلع.
هبوات
ج ِ هَبوَة. رجوع به هَبوَة شود: سطعت الهبوة و الهبوات . (اقرب الموارد).
هبهاب
تیزرو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ج ، هَباهیب . (ناظم الاطباء).
  • نیک بانگ و فریاد کننده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بانگ و فریاد کننده . (اقرب الموارد).
  • (اِ) سراب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). کوراب . (مهذب الاسماء).
  • بازیی است مر کودکان را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بازی است مر کودکان تازی را. (ناظم الاطباء). بازی است مر کودکان عراق را. (لسان العرب ).
  • هبید
    تخم حنظل را گویند که خربزه روباه باشد. (برهان ).
  • حنظل . (انجمن آرا). ورجوع به ماده بعد شود .
  • هبصی
    رفتار شتاب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رفتار سریع. (معجم متن اللغة). مشی الهبصی . (اقرب الموارد).
    هبلران
    دهی است از دهستان چهریق بخش سلماس شهرستان خوی . واقع در 24 هزار و پانصدگزی شمال باختر سلماس . ناحیه ای است کوهستانی ، سردسیر سالم ، دارای 83 تن سکنه کردمیباشد. از چشمه مشروب میشود و محصول آن غلات است . شغل اهالی زراعت و گله داری و کار دستی آنان جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    هبوب
    باد گردانگیز. (منتهی الارب ). بادی که گرد و خاک برانگیزد. (ناظم الاطباء). بادی که گرد و غبار پراکند. (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد).
    هبةالرحمان
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی هبةالرحمان در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    هبلس
    دهی است از دهستان پیران بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 53 هزارگزی خاور شوسه خانه به نقده .ناحیه ای است جلگه ای ، معتدل و دارای 15 تن سکنه کردمیباشد. آب آن از روخانه لاوین و محصولاتش غلات است . اهالی به زراعت مشغولند. راه آن مالرو است . به این ده ایلاس نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    هبیر
    زمین پست هموار که اطراف وی بلند باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هبر. زمین هموار که اطراف آن برآمده باشد. (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (لسان العرب ).
  • زمین پست هموار. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). ج ، هُبر ، اَهبِرَة. (معجم متن اللغة) (لسان العرب ).
  • ریگ پست و هموار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (لسان العرب ). زمیل بن ام دینار گوید:
    اغر هجان خرمن بطن حرة
    علی کف اخری حرة بهبیر.

    (از لسان العرب ).

  • هبط حق
    نامی است که مروان حمار آخرین خلیفه اموی به قحطبةبن شبیب سردار عرب داده بود. (حبیب السیر ج 2 ص 198). این نام تصحیفی از اسم اصلی وی یعنی قحطبة است .
    هبلع
    مردبسیارخوار بزرگلقمه فراخ گلو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). از ماده بلع وهاء در آن زائد است . (تاج العروس ). هبلاع:
    وضع الخزیر فقیل این مجاشع
    فشحا جحافله جراف هبلع.

    (از تاج العروس ).

    هبود
    نام مردی است . (منتهی الارب ).
    هبةاللّه بخاری
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی هبةاللّه بخاری در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    هبیرالفرس
    نام محلی بوده است در پایین سرزمین بنی یربوع که ابن عبدربه داستانی درباره آن نقل کند. (عقدالفرید ج 6 ص 67).
    هبیر سیار
    ریگستانی است به نجد. (معجم البلدان ). ریگزاری است نزدیک زرود در راه مکه و در آن جنگی است مر عرب را. (معجم البلدان ). در منتهی الارب ریگستانی مذکور، در نزدیک زرود، ذکر شده ولی صاحب معجم البلدان ابتدا آن را در نجد ذکر کرده و سپس گوید: و شاید ریگستان زرود باشد.
    هپد
    ماله برزگران . هبد.(ناظم الاطباء). ماله ای باشد که زمین شیار کرده شده را بدان هموار کنند و آن تخته بزرگی بود. (برهان ).