جستجو

ناخن برای
مقراض . (انجمن آرای ناصری ). از ناخن + برا (برنده ). رشیدی گوید «ناخن برا مقراض باشد وناخن برای به بای فارسی ، مخفف ناخن پیرای ، و آن آلتی است که بدان ناخن پیرایند، و ظاهراً هر دو یک لغت است به بای فارسی » ناخن پیرا لغتی جداگانه است . (از حاشیه برهان چ معین ص 2090). و نیز رجوع شود به فرهنگ نظام و فرهنگ جهانگیری و انجمن آرای ناصری:
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
بر طراز عنکبوت و حلقه ناخن برای .

منوچهری .

ناخن پیرای
گاز. (لغت اسدی ). ناخن چین . (آنندراج ). آلتی است برای بریدن و زدن ناخن . (شعوری ). افزاری باشد که استادان سرتراش و حجام ناخن بدان گیرند. (برهان قاطع). از ناخن + پیرای ، پیراینده . (حاشیه برهان چ معین ). مقراضی که بدان ناخن میگیرند. (ناظم الاطباء). دست افزاری باشد که حجامان بدان ناخن ببرند. (جهانگیری ).
  • و آن میل درازی است که سرش پهن و تیز است . (فرهنگ نظام ).
  • (نف مرکب ) حجام وسرتراش را گویند، همچنانکه باغبان را بستان پیرای خوانند. (برهان قاطع). سرتراش و مزین . (ناظم الاطباء).
  • ناخن زن
    موثر در مزاج . (آنندراج ). موثر. اثربخش:
    به صانعی که بمنقار عندلیب بهار
    نمود تعبیه چندین نوای ناخن زن .

    طالب آملی (از آنندراج ).

    ناخن فروکردن
    کنایه از تاثیر کردن در مزاج:
    کند نغمه مستانه ناخن فرو
    که چون باد پیچد صدا در کدو.

    ظهوری (از آنندراج ).

    ناخوار
    درشت . خشن . زمخت . صعب . مشکل . عسیر.دشوار. دشخوار. معسور. ناهموار. ناهنجار. غلیظ. غلاظ. عنیف . منکر. (یادداشت مولف ).
  • جعد. آشفته . وژگال . (یادداشت مولف ).
  • (اِ) نام گونه ای درم بوده است در سلابور هند. (حدودالعالم ).
  • ناخوذة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ناخوذة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    ناخوش داشتن
    نپسندیدن . پسند نکردن . خوش نداشتن . ناپسند شمردن .کراهت داشتن . استنکار. تسخط. تطهم .
  • تنغیص . ناگوار کردن . تباه کردن . مکدر کردن:
    پیوسته غمت مرا مشوش دارد
    عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.

    علیشاه بن سلطان تکش .

  • ناخویشتن بین
    فروتن . متواضع که از فروتنی خود را نمی بیند. نامتکبر. مقابل خویشتن بین ، به معنی خودبین و متکبر:
    بس فروتن سروری ناخویشتن بین مهتری
    سرور اهل زمینی مهتر اهل زمان .

    سوزنی .

    ناخنک
    ماده فاسدی است که به شکل ناخن در چشم انسان و حیوان پیدا میشود. (فرهنگ نظام ). مرضی است که اگر در چشم آدمی بهم رسد در صورت علاج نکردن زیاده گردد واگر در چشم اسب و استر بهم رسد، اگر در حال علاج نکنند بکشد و شبیه است به ناخن ، و با لفظ آوردن ، بریدن ،دمیدن ، رستن ، مستعمل است . و گویند که به دیدن سهیل این مرض برطرف شود. (از آنندراج ). ناخنه:
    شمع محفل کنم آندم که دل روشن را
    ماه نو ناخنک دیده شود روزن را.

    عارف کاشانی (از آنندراج ).

    ناخواری
    صعوبت . دشواری .
  • عسرت . خشونت . زمختی . درشتی .
  • ناخور
    نام پدر آزر و جدّ ابراهیم . مولف تاریخ گزیده آرد: لقب او خلیل اللّه ، نسبش ابراهیم بن آزر وهوتارخ بن ناخوربن ساروغ . (تاریخ گزیده ص 30). صاحب تاریخ سیستان نام او را ناجورا آورده است . (تاریخ سیستان ص 43). مولف حبیب السیر آرد: در تاریخ طبری مسطوراست که نام پدر ابراهیم به عربی آزر بوده و به عبری و پهلوی تارخ و برخی را عقیده آنکه یکی از این دو اسم لقب او بود و پدر آزر به اتفاق مورخان ناخور نام داشت و به روایتی در میان ناخور و ارفخشدبن سام بن نوح علیه السلام پنج کس واسطه بوده اند و بعضی از مورخان کمتر از این گفته اند. (حبیب السیر ج 1 ص 43). ابراهیم ... با برادرزاده خود لوطبن هارون و ساره بنت لومربن ناخور که دختر عمش بود... به جانب شام رفتند. (حبیب السیر ج 1 ص 48). و نیز رجوع به ناجور و ناجورا شود.
    ناخوشدل
    غمین . پدرام . پژمان . نژند. که دلش خوش نیست . ناشادمان . ناشاد. مقابل خوشدل .
  • ناخرسند. ناراضی .
  • ناخویشتن بینی
    فروتنی .حالت و صفت ناخویشتن بین . رجوع به ناخویشتن بین شود.
    ناخن کبود
    آن که بر اثر سرمازدگی یا بیماری ، خون در ناخن او فسرده باشد:
    به عزلت نشینان صحرای درد
    به ناخن کبودان سرمای سرد.

    نظامی .

    ناخواست
    بلااراده . (حاشیه برهان چ معین ). به معنی بی طلب باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). طلب نشده . درخواست ناشده . خواهش ناکرده . (ناظم الاطباء). نخواسته .
  • (مص مرخم ) کراهت . نخواستن . عدم رغبت . بی میلی:
    جرمی که از تو آمد بر خویشتن گرفتم
    بسیار جهد کردم ناخواست را چه چاره .

    رفیع مروزی .

  • ناخوردگی
    نخوردن . امساک . رجوع به ناخوردن شود:
    در خرج بر خود چنان در مبند
    که گردی ز ناخوردگی دردمند.

    نظامی .

    ناخوشدلی
    خوش دل نبودن . غمگینی . صفت ناخوشدل .
  • نارضایتی . بی میلی . اکراه . کراهت: و بدان تاریخ در دست مردمان سیم خوارزم روان شده بود و مردمان آن سیم را به ناخوش دلی گرفتندی . (تاریخ بخارا ص 43). پس نقیب النقبا به ناخوشدلی تمام از بیهق برفت . (تاریخ بیهق).
  • ناخویشتن دار
    که خود را نگاه ندارد. که کف نفس نمیتواند. که پرهیز و امساک ندارد. که خودداری نمیتواند.
    ناخواستار
    که طالب نیست . که خواستار نیست .که نمی خواهد. مقابل خواستار. رجوع به خواستار شود.
    ناخوردن
    نخوردن . امساک . بر اثر بیماری یا ناداری یا خست از خوردن امساک کردن:
    ز ناخوردنش چشم تاریک شد
    تن پهلوانیش باریک شد.

    فردوسی .