جستجو

ناخرسند
غیرقانع. ناراضی . ناخشنود. که خرسند نیست . که قناعت ندارد. مقابل خرسند. رجوع به خرسند شود:
آنکه بسیاریافت ناخشنود
و آنکه اندک ربود ناخرسند.

مسعودسعد.

ناخشنودی
عدم رضایت . ناپسندی . (ناظم الاطباء) (زوزنی ):
که برگ هر غمی دارم دراین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه .

نظامی .

ناخن انداختن
ناخن رساندن بر ساز و امثال آن . پنجه بر تار و رباب و چنگ زدن:
ذره و خورشید گر در رقص آید دور نیست
ناخن مضراب بر تار رباب انداختیم .

ابونصرنصیرای بدخشانی (از آنندراج ).

ناخن پریان
نوعی از صدف باشد و آن شبیه است به ناخن و بسیار خوشبوی می باشد و عربان اظفارالطیب خوانندش و در عطریات و دواها بکار برند. اگر قدری از آن در زیر زنی که حیض او بند شده باشددود کنند روان گردد. (برهان قاطع). نوعی از صدف بسیار خوشبوی . (ناظم الاطباء). به هندی «نکه » گویند. (فرهنگ نظام ). در تحفه گفته :جسم صلبی است صدفی مدور بمانند ناخن آدمی ... برای خفقان و صرع نافع است . (انجمن آرای ناصری ):
این کرم بین که از دلت خفقان
برده ایزد ز ناخن پریان .

؟ (از آنندراج ).

ناخن دیو
به معنی ناخن خوش است که نوعی از صدف باشد بغایت خوشبوی . (برهان قاطع) (آنندراج ):
ناخن دیو را پریرویان
چونکه در زیر خویش دود کنند
صرع را نافع آید و گردد
حیض ایشان گشاده سود کنند.

یوسف طبیب (از آنندراج ).

ناخرسندی
قانع نبودن . بس نکردن . راضی نبودن . ناخشنودی . مقابل خرسندی به معنی خشنودی و قناعت و رضایت .
ناخشه
گویا واحد اندازه ای باشد:
همه کوی و بازار گشتن گرفت
بهر جای بتخانه ای بد شگفت
یکی بتکده دید ساده ز سنگ
چهل ناخشه هر یک اربیر رنگ.

(گرشاسب نامه ص 400).

ناخن بر
کازود. مقراض کوچکی که بدان ناخن ها را گیرند. (ناظم الاطباء). مقراض . (شمس اللغات ). رجوع به ناخن برا شود.
ناخن پیرا
ناخن گیر. ناخن چین . ناخن پیرای . رجوع به ناخن پیرای شود: و اگر بدین کفایت نکند به ناخن پیرا بردارند تا خون تمام برود. (ذخیره خوارزمشاهی ).
ناخن رساندن
ناخن زدن . ناخن خلانیدن . خراشیدن:
حسن بر ساز محبت چو رساند ناخن
ناله ساز است ،چه از نقره چه از آهن تار.

درویش واله هروی (از آنندراج ).

ناخرم
ناشاد. غمگین . پژمان . که خرم و شادمان نیست .
  • ناخوش . نامطبوع . نامرغوب . نادلپسند:
    تو بیزار گرد از ره و دین اوی
    بنه دور ناخرم آئین اوی .

    فردوسی .

  • ناخص
    گنده پیر لاغر ترنجیده پوست از پیری . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آن که از پیری نزار شده باشد.
    ناخن برا
    مقراض . قیچی . (برهان قاطع) (آنندراج ). مقراض . (رشیدی ) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (شمس اللغات ). قیچی . مقراض . وسیله گرفتن و بریدن ناخن . که با آن ناخن را می چینند و کوتاه می کنند. ناخن چین . ناخن بر. رجوع به ناخن بر شود:
    بتاب یکسر ناخن قواره مه را
    دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب .

    خاقانی .

    ناخن روز
    کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان قاطع) (آنندراج ). آفتاب . (شمس اللغات ):
    برنده ناخنه چشم شب به ناخن روز
    کننده ناخن روز از حناء صبح خضاب .

    خاقانی .

    ناخع
    دانا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دانا. (ناظم الاطباء). العالم و قیل المبین للامور. (اقرب الموارد). و قیل الذی قتل الامر علما. (اقرب الموارد).
    ناخن براه
    ناخن برا. ناخن برای: در بادیه شد تنها بی زاد اما همیشه سوزن و ناخن براه و دلو و حبل با وی بودی . (کیمیای سعادت ). رجوع به ناخن برا و ناخن برای شود.
    ناخن پیراستن
    پیراستن ناخن . کوتاه کردن ناخن . ناخن گرفتن . ناخن چیدن .
    -ناخن پیراستن از چیزی ; دست کشیدن از آن . بترک آن گفتن . رها کردن آن . وانهادن آن:
    بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت
    چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید.

    ناصرخسرو.

    ناخن زدن
    برانگیزانیدن و جنگانداختن میان دو کس . (ناظم الاطباء). کنایه از جنگ انداختن میان دو کس باشد. (برهان قاطع). در میان دو کس فتنه انداختن . (آنندراج ). و نیز رجوع به ناخن بریکدیگر زدن شود:
    میزند چشم تو هر لحظه به مژگان ناخن
    ترسم ای شوخ میان من و تو جنگ شود.

    ملاغنی (از آنندراج ).

    ناخریدنی
    غیرقابل خریداری . که قابل خریدن نیست . مقابل خریدنی . رجوع به خریدنی شود.
    ناخفتگی
    بیداری . شب زنده داری:
    به ناخفتگیهای غمخوارگان
    به درماندگیهای بیچارگان .

    نظامی .