جستجو

مشائین
ج مشاء. در فلسفه به پیروان ارسطو گفته می شود.
مصاف دادن
جنگیدن .
مطلق العنان
خودکامه ، مستبد، خود رأی .
مصبغه
دکان رنگرزی .
مطلقه
زن طلاق داده شده ، طلاق داده .
مشارکت
(ازع ، اِمص ) ماخوذ از عربی شراکت و انبازی و حصه داری و بهره برداری . (ناظم الاطباء). شرکت: و در این تن سه قوه است یکی خرد و سخن و جایگاهش سر به مشارکت دل و دیگر خشم جایگاهش دل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). دو مهتر بازگشتند بسی رنج بر خاطره های پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی ... و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ). و قویتر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است . (کلیله و دمنه ). اگر مثلاً در ملک مشارکت توقع کنی مبذول است . (کلیله و دمنه ). به رتبت وزارت رسید و از حضیض خدمت به اوج مشارکت ملک پیوست . (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 384). نخست مشارکت حس و عقل یاد کرد. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 391).
-مشارکت دادن ; انبازی دادن . شرکت دادن . شریک ساختن: قیصر گفت ... تو را چون جیب روزگار به انواع اصطناع مشحون گردانم و در ملک و حکومت مشارکت و... دهم . (سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 26).
-مشارکت داشتن ; شریک بودن و انبازی داشتن . (ناظم الاطباء).
-مشارکت کردن ; انبازی کردن و شراکت کردن . (ناظم الاطباء).
  • همسری و همجنسی .
  • هم خویی .
  • هم شکلی . (ناظم الاطباء).
  • مشکات
    طاقی فراخ که در آن چراغ نهند و قندیل گذارند. (از غیاث ) (از آنندراج ). ماخوذ از مشکوة تازی و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). مشکاة. آلتی که در آن چراغ و قندیل گذارند... رسم الخط صحیح این کلمه در عربی مشکاة و رسم الخط قرآنی مشکوة است ولی نویسندگان ایرانی آن را مانند حیات و زکات ، «مشکات » نویسند. و رجوع به مشکاة و مشکوة شود.
    مطهره
    ابریق ، آفتابه .
    معلوم الحال
    کسی که بدی و نادرستی اش شناخته شده است .
    مشاعره
    مسابقه شعرخوانی ، خواندن اشعار در مقابل یکدیگر به طریق مسابقه .
    مشکبار
    هرچیزی که مشک از آن می بارد و پراکنده میگردد. (ناظم الاطباء). مشک افشان . خوشبوی ساز. عطرافشان:
    جعدشان در مجلس او مشکبار
    زلفشان در پیش او عنبرفشان .

    فرخی .

    مصطکی
    مُصْطَکا. رجوع به مَصْطَکی شود.
    مطوعه
    یا «غازیان » مردمی بودند که در شهرها داوطلبانه برای جهاد با کفار جمع می شدند و لشکری تشکیل می دادند که سالاری مخصوص داشت . این سالار را سالار غازیان یا سالار غازی می نامیدند. این کار مخصوصاً در زمان غزنویان به واسطه لشکرکشی های هندوستان عنوان داشت .
    معنی گزار
    تأویل کننده ، شرح دهنده .
    مشکدانه
    دانه ای خوشبو که سوراخ کرده زنان در هار یعنی گردن بند کشند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از جهانگیری ). دانه ای باشد خوشبوی که آن را سوراخ کنند و برشته کشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). دانه های خطمی معطر که سیاه رنگ وبه اندازه عدسی است و بسیار خوشبو میباشد. (فرهنگ فارسی معین ). حبةالمسک . (یادداشت مولف ):
    آن خال چو مشکدانه چونست
    آن چشمک آهوانه چونست .

    نظامی .

    مصمم شدن
    عزم جزم کردن ، تصمیم گرفتن .
    مطیره
    نوعی چادر.
    مغاک
    گو باشد در زمین و لان نیز گویند. (فرهنگ اسدی ). از «مَغ» + «اک »(پسوند)... در اوراق مانوی (پارتی )، «مگ دگ» (سوراخ ، غار) = «مغادگ» . در فارسی ، «مغاک » ، تبدیل کاف فارسی به «دگ» . (حاشیه برهان چ معین ). به معنی گودال است خواه در زمین و خواه در غیر زمین . (برهان ). منسوب است به مَغ که به معنی عمق است و کلمه «اک » برای نسبت است . (غیاث ). گودال . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). گودی و گودال و شیار و جای پست و گود. (ناظم الاطباء). جایی فروشده چون چاهی کوچک . حفره . لان . چال . چاله . غفج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
    ابله و فرزانه را فرجام خاک
    جایگاه هر دو اندر یک مغاک .
    رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 253).
    چرا خویشتن کرد باید هلاک
    بلندی پدیدار گشت از مغاک .

    فردوسی .

    مشالکت
    1 ـ مشابه شدن . 2 ـ موافقت کردن .
    مشکدم
    نام مرغکی سیاه رنگ و خوش آواز. (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ). جانوری باشد سیاه رنگ در غایت خوش آوازی . (برهان ). مرغی است سیاه رنگ و خوش آوازه . (فرهنگ رشیدی ). مرغی سیاه رنگ در غایت خوش آوازی . (ناظم الاطباء):
    همه جویباران پر از مشکدم
    بسان گل تازه شد می به خم .

    فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2153).