جستجو

غبیاء
درخت به هم پیچیده . غُصن اغبی ; شاخ به هم پیچیده : شجرة غبیاء کذلک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غثث
شیر بیشه . (منتهی الارب ). غثوثر. غثاغث . (اقرب الموارد).
غبریل
میخائیل بن یوحنابن عبداللّه بن غبریل الشبابی المارونی اللبنانی . مدرس بیان و ریاضیات در مدرسة اللبنانیة در قرنة شهوان . او راست : 1- آداب البشر فی الصغر و الکبر. 2- اساطیر الاولین . 3- ترجمة المطران یوسف الزغبی . 4- تشعب الامم بعدالطوفان . 5- مشهدالکائنات فی الخالق و المخلوقات . (معجم المطبوعات ج 2 چ مصر 1912 م . صص 1406 - 1407).
غبن
زیان آوردن بر کسی در بیع. (منتهی الارب ). زیان آوردن بر کسی در بیع و شراء. (کشاف اصطلاحات الفنون ). زیان آوردن بر کسی در بیع و شراء و فریفتن . (مصادر زوزنی ).
  • زیان یافتن در خرید و فروخت . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). بالفظ کشیدن مستعمل . (آنندراج ).
  • فریب دادن و غلبه یافتن بر کسی در بیع و شراء یا غَبن در بیع و شراست و غَبَن در رای : یقال فی رایه غَبَن و فی بیعه غَبْن . (اقرب الموارد). به تسکین در بیع است و به تحریک در رای . (منتهی الارب ).
  • از یاد بردن چیزی و غفلت و غلط کردن در آن : غبن الشی وفی الشی غَبَناً و غَبناً; از یاد برد آن را و غافل شد از آن و غلط کرد در آن . تقول : غبنت کذا من حقی عند فلان ; ای نسیته و غلطت فیه . (اقرب الموارد). در غلط انداختن . (منتهی الارب ) .
  • ضعیف رای شدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
  • غبنوا خبرها; لم یعلموا علمها; ندانستند علم او را. (شرح قاموس ). غبنوا خبر الناقة غبناً. (اقرب الموارد).
  • غمگین کردن .
  • تو گذاشتن لب پارچه . نورده زدن . (دزی ج 2).خم دادن پارچه آنگاه دوختن آن برای تنگ کردن یا کوتاه کردن آن . (اقرب الموارد): غبنت الثوب ; درنوشتم جامه را و دوختم تا کوتاه گردد. (ناظم الاطباء). درز گرفتن . درز دادن . چین دادن . چین گرفتن . (اقرب الموارد).
  • نهان داشتن طعام برای روز سختی . (اقرب الموارد).
  • (اِ) ضعف و نسیان . (اقرب الموارد).
  • زیان و ضرر: اگر آن نکتها به دست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن آن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 104). افسوس و غبن است کاری افتاده را افزون هفتادهشتاد بار هزارهزار درم به ترکان و تازیکان و اصناف لشکر بگذاشتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن . (کلیله و دمنه ).
    چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
    غبن بود در دکان کوره و دم داشتن .

    سنائی .

  • غبیات
    ج ِ غَبیَة. (اقرب الموارد).
    غت
    احمق. ابله . (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی ). جاهل و نادان . (برهان قاطع). گول . (آنندراج ) (انجمن آرا):
    هست با فضل شیخ بواسحاق
    تیر گردون ز راه دانش غت .
    شمس فخری (از آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ شعوری ).
  • کسی که خود را کسی می داند و زود از جا درمیرود. (فرهنگ نظام ).
  • غبرینی
    (ال' ...) (644-714 ه' . ق. / 1246-1314م .) احمدبن احمدبن عبداللّه . مورخ است و نسبت اوبه غبرا از قبائل بربر در مغرب است مولدش در بجایه است و قضاء آنجا را عهده دار بوده و در همانجا وفات یافته است . او راست : «عنوان الدرایة فی من عرف من علماء المئة السابعة فی بجایة». (اعلام زرکلی ج 1 ص 31). ورجوع به معجم المطبوعات ج 2 چ مصر 1912م . ص 1407 شود.
    غبن آمدن
    دریغ آمدن:
    غبنم آمد که اژدهای سپهر
    تهمت کینه برنهاد به مهر.

    نظامی .

    غبیب
    سیلگاه کوچک و تنگ که در کوه یا در زمین ایجاد شود.
  • (ص ) گوشت شب مانده . (اقرب الموارد).
  • غترفة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غترفة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غثر
    موج زن گردیدن زمین به سبزی گیاه : غثرت الارض بالنبات . (منتهی الارب ).
    غبریون
    نام چند تن محدث است . (منتهی الارب ). شارح تاج العروس گوید: صحیح این کلمه غُبَریّون است و به سکون باء درست نیست زیرا نسبت این جماعت بقبیله غُبَر از یشکر است . رجوع به تاج العروس شود.
    غبن الفاحش
    غَبن ِ فاحش . خسارت صریح و بسیار در خرید جنس به نهجی که دو شخص ماهر از دستورات خرید و فروخت خساره زیاد از حد عادات در آن تجویز نمایند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ذیل غبن فاحش ). غبن الفاحش آن است که در زیر تقویم مقومین درنیاید و گفته اند: آنچه مردم در آن تغابن نیابند . (تعریفات جرجانی ). اگر اصلاً به تقویم مقوم نرسیده باشد آن را غبن فاحش خوانند و این است قول درست ، و فتوی نیز بر آن است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به غبن الیسیر شود.
    غتره
    (اِ) در بعض لهجه های فارسی : خرد. بسیار خرد: یک غتره صابون .
    غثراء
    کفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الضبع، سمیت لغثرة فی لونها: «اکلتهم الغثراء»; هلکوا. (اقرب الموارد).
  • گروه مردم آمیخته از هر نوع .
  • (ص ) تیره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الغبراء او قریب منها. (اقرب الموارد).
  • گلیم بسیارپشم .
  • مونث اغثر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • غبس
    تاریکی آخر شب ; خلاف غسق. تاریکی . (منتهی الارب ).
  • (اِمص ) خاکسترگونی .
  • (مص ) خاکسترگون شدن . (منتهی الارب ).
  • غبن الیسیر
    غَبن ِ یسیر. آنچه مقومی بدان تقویم کند. (از تعریفات جرجانی ). غبن در شریعت دو قسم است : غبن فاحش و غبن یسیر. در جامعالرموز در کتاب وکالت در فصل «لایصح بیع الوکیل » گوید: نرخ آن است که همگی مقومان آن را تقویم کنند، و آنچه فقط یک مقوم نه همه آنان آن را تقویم کند غبن یسیر نامیده شود و اگر اصلاً به تقویم مقوم نرسیده باشد آن را غبن فاحش خوانند و این است قول درست ، و فتوی نیز بر آن است و بیرجندی گفته : نرخ آن است که بیشتر مقومان آن را تقویم کنند، و آنچه را اندکی از مقومان تقویم کرده و میزان از آنچه بیشتر مقومان نرخ نهاده اند افزون است ، غبن یسیر نامند، که مردم بدان همدیگر را غبن زنند. و اگر چنان افزون باشد که هیچ مقومی تقویم آن نکرده باشد آن را غبن فاحش خوانند، و مردم بدان همدیگر را غبن نزنند. و بنا به روایت جامع از محمد رحمه اللّه ، غبن یسیر نیم عشر یا کمتر است . و در خزانه گوید: غبن یسیر در حیوان ده نیم ، و درعروض ده یازده است . و از حسن عکس آن نقل شده است . وگفته اند: در عرض ده نیم ، و در حیوان ده یازده ، و درعقار ده دوازده است . و تمرتاشی گفته : به عقیده بعضی در همه آنها ده نیم است . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
    غبیثة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غبیثة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غتفر
    به معنی غت است که جاهل و ابله و احمق و نادان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گول و احمق. (فرهنگ رشیدی ). رجوع به غُت و غُتفَره شود.
    غب سرندیب
    نام موضعی در ارض بوارج از کنار دریا. رجوع به الجماهر ص 173 و ذیل همان کتاب ص 7 شود.