جستجو

غایرغانه
از انواع ورم و آن مبدء شقاقلوس است . رجوع به ذیل تذکره داود ضریر انطاکی چ مصر ص 186 شود.
غبار برانگیختن
گرد برآوردن در هوا. تاریکی ایجاد کردن:
کجا نوری پدیدآید هم آنجا
زبدفعلی برانگیزد غباری .

ناصرخسرو.

غباری گرفتن
اندوهناک شدن و آزرده شدن و آشفته شدن . (فرهنگ نفیسی ).
غایاق
رجوع به گایاک شود.
غایس
رجوع به غایوس شود.
غب
سرانجام . پایان . پایان کار. پایان هر چیزی . (منتهی الارب ).
  • یک در میان . روز در میان . (از قطر المحیط). روزی آمدن و روزی نه . (دهار). و منه : زر غباً تزدد حباً. (منتهی الارب ). و قال الحسن : الغب فی الزیارة ان تکون فی کل اسبوع . (منتهی الارب ). ج ، اغباب . (المنجد). دیدن بعد از روزهایی یا هر هفته . (از قطر المحیط).
  • (مص ) روز در میان با آب آمدن شتر. (منتهی الارب ). روزی آب خوردن چهارپا و روزی تشنه ماندن . (از قطر المحیط).
  • بدبوی شدن گوشت . (از قطر المحیط).
  • به آخر رسیدن کار. (از قطر المحیط) (آنندراج ).
  • روز در میان آمدن تب : غبت الحمی غباً. (منتهی الارب ). تبی که دو روز در میان آید و آن را حمای مثلثه نیز نامند. و این همان نوبه سه یک است . و منه الحدیث : اغبوا فی عیادة المریض ای لاتعودوه فی کل یوم لما یجد من ثقل العواد. والحمی الصفراویه سمی غباً لانها تنوب یوماً و یوماً و اذا اطلق الاطباء الغب اراد وا بها الدایرة. ج ، اغباب . (بحرالجواهر). و مولف ذخیره خوارزمشاهی آرد: و اگر خلط صفرایی باشد، یک روز تب آید و دیگر روز نه و این تب را تب غب گویند. و نیز آرد: تب غب غیر خالصه است از بهر آنکه این تب از دو خلط باشد که آمیخته گردد. وابن البیطار گوید: و ینفع من جمیع حمیات الغب المتطاولة . تب روز افکن . (زمخشری ).
  • پوشیدن .
  • پوشاندن . (دزی ج 2 ص 199).
  • فاصله دادن در زمان : کان لایغب الغزو; وی لاینقطع می جنگید. (دزی ج 2 ص 199).
  • غبار بر دل داشتن
    کنایه از افسردگی و اندوه در دل داشتن:
    سیلاب نیستی را سر در وجود من نه
    کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم .

    سعدی .

    غبارین
    ج ِ غُبران . (منتهی الارب ).
    غایب
    نعت فاعلی از غیب و غیبت و غیبوبت و غیاب . لغتی در غائب . (منتهی الارب ). ناپدید. ناپیدا. نهان . پنهان ، مقابل حاضر:
    دادشان دائم و پیوسته مر آبی چو گلاب
    نشد از جانبشان غایب روزی و شبی .

    منوچهری .

    غایسین
    رجوع به گایسین شود.
    غباً
    مصدر فعل غبی است و این فعل بمعانی مختلف بر حسب تفاوت موارد استعمال می آید: غبی الشی عنه ; گول گردید از آن و نه دریافت . (منتهی الارب ). غبی الشی منه ; نهان شد از وی و دانسته نشد. غبی علی الشی ; گولی کرد و غفلت ورزید. (منتهی الارب ).
    غبار بر دل نهادن
    افسرده کردن و آزردن کسی را:
    منه بر دل نیکنامان غبار
    که بدنامی آرد سرانجام کار.

    نظامی .

    غباریه
    درختی است کوهی ومیوه آن سرخ رنگ میباشد به مقدار عنابی کوچک و بعضی گویند نام همان میوه است و آن را به عربی عنب الدب خوانند. (برهان ). عنب الدب . (اختیارات بدیعی ) (تحفه ).
    غایبان
    ج ِ فارسی غایب:
    وگر کس نیارد نظر سوی خورد
    تو نیز انده غایبان درنورد.

    نظامی .

    غایص
    نعت فاعلی از غوص . لغتی در غائص . رجوع به غائص شود.
    غبار خاطر
    غبار دل . مجازاً به معنی آزردگی خاطر :
    چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
    غبار خاطری از رهگذار ما نرسد.

    حافظ.

    غباز
    چوب دستی . گواز. جواز. غبازه . (جهانگیری ):
    آنکه بر فسق ترا رخصت داده ست و جواز
    سوی من شاید اگر سرش بکوبی به غباز.

    ناصرخسرو.

    غایبانه
    غائبانه . در حال غیاب . در زمان غیاب .
    -ارادت غایبانه ; ارادت به کسی قبل از آشنایی : خدمت شما نرسیده ام اما غایبانه ارادت دارم .
  • مال کسی که مرگ و زندگی آن شخص معلوم نباشد و او را وارث نبود و چون خداوند مال بازآید عوض مال به او دهند. (قسم چهارم از طیارات از رساله خراج خواجه نصیر چ دانشگاه تهران ضمن مجموعه رسائل ص 32).
  • غایض
    غائض . نعت فاعلی از غیض . فرورونده در (آب ): و به دیه ابروز کاشان کاریزی هست اسفذاب نام ، مشرب اهل آن دیه و صحراها و دیههای چند که در آن حوالی واقع است از آن است و بدیه پین غایض میشود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 38). در ترجمه عبارت ذیل : و بقریة ابروز من فاشان قناة تسمی اسفذاب منها شرب اهل ابروز و صحاریها و القری حولها و مغیضها بقریة فین . (محاسن اصفهان ص 17).
    غبار دل
    غبار خاطر. مجازاً بمعنی آزردگی دل:
    بر دل پاکش غباری بیگناه از من چراست
    دیو بی انصاف بر تخت سلیمان چون نشست .

    خاقانی .