جستجو

غبج
فروخوردن آب را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). غبج الماء; جرعه جرعاً متدارکاً. (المنجد).
غایته
رجوع به گایته شود.
غایةالاًّمال
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غایةالاًّمال در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
غبارالرحی
گرد آسیا و آن را در قدیم در بعض مرهمها و ضمادها بکار می بردند. گرد سنگ آسیا. در داروهای چشم به کار است . صاحب اختیارات بدیعی آرد: به پارسی گرد آسیاب خوانند مخفف بود و چون به پیشانی طلا کنند موضع فضلات که به چشم رود بکند - انتهی . و صاحب تحفه آرد: به فارسی گرد آسیا نامند سعوط او جهت قطع رعاف و ضمادش جهت منع ریختن مواد به چشم و تقویت اعصاب نافع است - انتهی . و دیگری آرد: چون به آب گشنیز تر بر پیشانی طلا کنند رعاف را دفع کند و فضلات را نگذارد که از دماغ بچشم ریزد. و رجوع به غبار آسیا شود.
غبجه
یک آشام از آب و شراب . (منتهی الارب ).
غایر
لغتی در غائر. رجوع ب_ه غائ_ر ش_ود.
غایةالامانی
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غایةالامانی در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
غبار برآمدن
مراد بی رونق شدن . (از فرهنگ سکندرنامه ، آنندراج ).
  • گرد انگیخته شدن:
    در راه غمش دواسبه راندم
    یک ذره غبار برنیامد.

    خاقانی .

  • غباری
    منسوب به غبار. گردی . گردآلود.
  • مجازاً رنج و اندوه و ایذاء. (فرهنگ نفیسی ).
    -خط غباری ; خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی صعب توان خواندن:
    گر دست دهد خاک کف پای نگارم
    بر لوح بصر خط غباری بنگارم .

    حافظ.

  • غبجی
    شعوری به معنی آبگیر گفته و بیتی از عنصری شاهد آورده است که صحیح بنظر نمیرسد. رجوع به غبچ شود.
    غبش
    شب تاریک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تاریکی آخر شب . (منتهی الارب ) (دهار).
  • بقیه شب . ج ، غبشة. اَغباش . (منتهی الارب ).
  • (مص ) به تاریکی آخر رسیدن شب ، غبش غبشاً. (منتهی الارب ).
  • خیره کردن چشم . حیران کردن . (دزی ج 2 ص 200).
  • تار کردن . تاریک کردن . تیره کردن . (دزی ایضاً).
  • دوران خود را تیره و تار کردن . چهره خود را تیره کردن . (دزی ایضاً).
  • خیره ماندن . حیران بودن . (دزی ایضاً).
  • غبن داشتن
    زیان داشتن . (ناظم الاطباء). ضرر بردن .
    غبیرا
    مخفف غبیراء در تداول فارسی زبانان . نام میوه ای که آن را سنجد گویند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). سنجد. (السامی فی الاسامی ). سنجد کلاغی . (مقدمةالادب زمخشری ). سنجد آردک . (دهار نقل از نسخه خطی ). سنجد گرگانی . جیلان . پستانک . پُستَنک . ثمر درختی است بزرگ به قدر عناب . (الفاظ الادویة). ثمر معروف ، این میوه معروف در کلام عرب دخیل است و مفرد و جمع آن یکسان است . (المعرب جوالیقی ). سه گونه از آن در ایران هست به نام : 1- دیو آلبالو. 2- تیس . 3- بارانک . رجوع به همین کلمات شود. ضریر انطاکی گوید: در این اسم اختلاف بسیار کرده اند، اهل فلاحت آن را «قراصیا» و گروهی به «سبستان » و گروهی دیگر بر انجره اطلاق می کنند، گروه دیگری میگویند که آن زعرور اسود است و عده ای دیگر معتقدند که نوعی از بجم (گز نازک ) است که برگهای خشن دارد و «قافله » نامیده می شود اما مراد صحیح از این اسم (غبیرا) زیزفون است و آن درختی است که در مشرق و اعمال انطاکیه بسیار روید و به درخت عناب شباهت دارد. برگهایش خشن و چوبش غیرمجعد است و برگش شبیه به صعتر بستانی ، اما مستطیل است و گل آن مایل به رنگ زرد باشد و از اقسام آن «ذهبی » است که میوه آن با غبیرای معمولی فرق دارد جز در نبق (آرد) آن . درخت غبیرا غضاضت دارد و چوبش کم نیروست اگرچه بزرگ باشد. بویش تند وخوش و در بهار گل و در تابستان میوه میدهد. (از تذکره داود ضریر انطاکی ). به فارسی سنجد و به ترکی ایکده نامند، و بهترین آن بزرگ مقدار شیرین است . در اول سرد و در دوم خشک و قابض و قلیل الغذاء و موافق امزجه اطفال ، و مقوی معده ، و مقوی ماسکه ، و مانع انصباب صفرا به معده و صعود بخارات به دماغ است و جهت قی واسهال صفراوی و سجح و سیلان رطوبات ، و سرفه حاره و صداع نافع، و مضر قوه هاضمه ، و مصلحش شکر، و قدر شربتش تا پنجاه عدد است و شکوفه او سفید مایل به زردی و بسیار خوشبو و محرک باء خصوصاً در زنان ، و در دوم گرم و خشک ، و مفتح سده و محلل ریاح و مقوی دل و رافع لرز تبهای بارده و جهت امراض جگر مثل استسقاء و یرقان و امراض سینه مانند ربو و قرحه ریه و امراض دماغ مثل فالج و کزاز نافع و مهرّای او در روغن زیتون جهت مفاصل و استرخاء و دراز کردن موی مجرب ، و قدر شربتش یک مثقال است . معده را دباغت کند و شکم ببندد و چون بدان تنقل کنند مستی دیر آورد و بول ببندد. صداع اطفال را نافع بود چون با شیر به ایشان دهند تعدیل در طبیعت ایشان پیدا کند. میثمی گوید: نور شجره غُبَیرا قوت عظیم دارد و در شهوت زنان برانگیختن . و عرق گل سنجد محلل ریاح معده و در جمیع افعال مانند جرم آن و از او ضعیفتر است . رجوع شود به تحفه حکیم مومن و اختیارات بدیعی . سنجد... و هرچه فربه تر بهتر، چوبش در آب صابر است ، درهای حمام و آنچه در نم باشد اغلب از آن سازند. شاخش در خانه بیاویزند مگس بر او جمعشوند... برگش زردی لحیه ببرد. (نزهة القلوب نقل از نسخه خطی ): آبی و امرود و آنچه که به تازی زعرور و خرما قسب و سنجد که غبیرا گویند... طبع راخشک کند. (ذخیره خوارزمشاهی ).
  • شراب گاورس . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). آب ارزن که مست کند.(منتهی الارب ). سُکُرْکَة، و آن شراب ذرت است . (اقرب الموارد). نبیذ اهل حبشه که از ارزن کنند. (دهار). ضرب من الشراب تتخذه الحبش من الذرة، و هی تُسکر، و یقال لها «السُکُرْکَة»، و فی الحدیث : «ایاکم و الغبیراء فانها خمر العالم ». (المعرب جوالیقی ). ظاهراً مشروبی است: خمر آن بود که از انگور گیرند.و سکر از خرما و نقیع از انگبین ، و مرز از گاورس ، وغبیرا از گندم . (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 3 ص 280).
  • نوعی از گیاه ریگستانی یا بار آن ، و غَبراء درخت وی یا به عکس . (منتهی الارب ):
    گوئی که خرمگس پرد از خوان عنکبوت
    بر پرّ سبزرنگ غبیرا برافکند.

    خاقانی .

  • غتم
    سختی گرمای دم گیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) . سختی گرمای نفس گیر. (ناظم الاطباء).
    غبر
    کینه . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
    غبشان
    نام مردی است . (منتهی الارب ).
    غبن فاحش
    رجوع به غبن الفاحش شود.
    غبرا
    مخفف غبراء در فارسی . زمین . (نصاب ) (دهار). ارض . رجوع به غبرا شود:
    سما آسمان ارض و غبرا زمین .

    (نصاب ).

    غبن کشیدن
    زیان کشیدن . زیان بردن . ضرر بردن:
    قلم بگیر و فزونی مجوی وغبن مکش
    اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی .

    ناصرخسرو.

    غبیری
    درخت سدرخاردار است . (فهرست مخزن الادویة چ بمبئی 1273 ه' . ق.). همین معنی در تحفه حکیم مومن برای غبری آمده .