جستجو

غبن اندک
غبن الیسیر. رجوع به غبن یسیر شود.
غبیده بادام
قسمی نان شیرینی با بادام .
  • رجوع به قبیده شود.
  • سنجد. رجوع به سنجد شود. غُبَیرا.
  • غتفره
    غت . غُتفر. نادان . جاهل . احمق. ابله . (برهان قاطع). گول و احمق. (فرهنگ رشیدی ). گول و نادان . (آنندراج ). سفیه . مقابل زیرک . غُدفَره:
    جملگی را خیالهای محال
    کرده مانند غتفره به جوال .

    سنائی (از انجمن آرا).

    غثری
    کشت دشتی که از باران آب خورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). در غالب شهرستانهای ایران دیم و دیمی گویند. العثری بالعین المهملة. (اقرب الموارد).
    غبن خوردن
    افسوس خوردن . فسوس خوردن . حسرت بردن:
    چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
    گر خوری غبنی از آن خود خور، آن ِ کس مخور.

    خاقانی .

    غبیر
    نوعی از خرما. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
  • آبی است مر محارب را. (منتهی الارب ).
  • (ص ) سست رای : رجل غبیرالرای ; مردی سست رای . (مهذب الاسماء).
  • غتل
    غتل مکان ; بسیار درخت ناک گردیدن جای . (منتهی الارب ).
    غثغثة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غثغثة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غثم
    به یک بار مال نیکو و جید دادن کسی را: غثم له غثماً. (منتهی الارب ).
    غجغاو
    معرب غژگاو و غژغاو و کژگاو. موی اسب بحری است که آن را به جای تعویذ در گردن اسبان آویزند و آن را در ورق سیم و زر بگیرند.
  • هرچیزی که در گلوی اسبان آویزند. (آنندراج ). در فرهنگ شعوری به تصحیف غجفا آمده به معنی قطاس که در موقع جنگ زیر گلوی اسب می بندند، و بیتی مخدوش را شاهد آورده است . (فرهنگ شعوری ). رجوع به غژگاو و غژغاو و کژگاو شود.
  • غدارة
    (اِ) پیکان پهن بزرگ شکاری ، و آن را به اندام بیل سازند. (برهان ). پیکان بزرگ. (جهانگیری ). پیکان تیر بزرگ که به ترکیب بیل سازند. (آنندراج ) (انجمن آرا). به معنی پیکان نیزه نیز آمده . (از لسان العجم ). غداره ماخوذ از کتاره ، کتاله است که در سانسکریت...
    غدایر
    غدائر. رجوع به غدائر شود.
  • غدیرها. آبگیرها : غدایر آب که آن را گول خوانند در پیش آن بنات السماء بسیار در آنجا جمع شدی . (جهانگشای جوینی ).
  • غدد لمفاتیکی
    غدد لنفاوی . رجوع به لنفاوی شود.
    غثمرة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غثمرة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غداره
    (اِ) پیکان پهن بزرگ شکاری ، و آن را به اندام بیل سازند. (برهان ). پیکان بزرگ. (جهانگیری ). پیکان تیر بزرگ که به ترکیب بیل سازند. (آنندراج ) (انجمن آرا). به معنی پیکان نیزه نیز آمده . (از لسان العجم ). غداره ماخوذ از کتاره ، کتاله است که در سانسکریت کَتارا و در زبان اردو کَتاره و کَتاری است: شش تن مقدم ایشان خویشتن را به کتاره زدند چنانکه خون در آن خانه روان شد... این خبر به امیر رسانیدند گفت این کتاره به کرمان بایست زد . (حاشیه برهان چ معین ذیل غداره و کتاره ). صاحب لسان العجم گوید: غداره در ترکی شمشیری است که به پهلوی اسب می بندند. (لسان العجم ). ولی ظاهراً همان غداره و کتاره فارسی است که به زبان ترکی راه یافته . قداره . (حاشیه برهان چ معین ). رجوع به قداره شود.
  • دبه برنجین . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا).
  • یک نوع سلاح محافظ سر. (لسان العجم ). از این کلمه ترکیبات غداره بستن ، غداره بندی ، غداره کشیدن نیز به کار برند.
  • غدب
    مرد درشت کوتاه بالا، بسیارپی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آدمی درشت بسیارعضلات . (از اقرب الموارد).
    غدد لنفاوی
    غدد لمفاتیکی . رجوع به لنفاوی شود.
    غجموک
    وزغ . وزق. غوک . (برهان قاطع). رجوع به غوک شود.
    غداره بستن
    (مص مرکب )بستن غداره به کمر. غداره بندی . رجوع به غداره شود.
    غدباء
    موضعی است . (منتهی الارب ). غدباء نام ناحیه ای است : ظلت بغدباء بیوم ذی وهج . (از تاج العروس ).