جستجو

غنقیلی
غنقلی . بمعنی شلغم است . (دزی ج 2 ص 229). غنقیلی به لغت رومی شلغم برادرچغندر را گویند. (برهان قاطع). رجوع به غنقلی شود.
غنوص
تنگی سینه بسبب غم و اندوه . ضیق صدر. غَنَص . (اقرب الموارد).
غنی کردن
توانگر ساختن . بی نیاز کردن . رجوع به غنی شود:
آن را که در رکوع غنی کرد بی سوال
درویش را به پیش پیمبر سخاوتش .

ناصرخسرو.

غنی نقی
زیدفوری . یکی از دانشمندان بود. از حسین بن دلدار علی نقوی هندی دانش فراگرفت . او راست : کتاب فی الفرق بین المعانی المتشابهه . (از معجم المولفین تالیف عمر رضا کحاله جزء ثامن ص 41).
غنذمة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غنذمة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
غنکسیر
دهی بزرگ در خلخ است . در حدود العالم آمده : غنکسیر دهی است بزرگ [ از خلخ ]، و اندر وی قبیله های بسیار از خلخ و جایی آبادان - انتهی .
غنوم
ج ِ غَنَم . گله های گوسپند. (منتهی الارب ). رجوع به غَنَم شود.
غنی کشمیری
محمد طاهر. در تحصیل علوم سعی کرد. با وجود حداثت سن در کمال بی تعلقی بود. چشم بر زخارف دنیا نگشود، از این رو وی معنوی هم بود، چنانکه گوید:
سعی روزی برنمیدارد مرا از جای خویش
آبرو چون شمع میریزم ولی در پای خویش .
نقل میکنند که پادشاه والاجاه هندوستان به سیف خان حاکم کشمیر نوشت که اورا روانه پایتخت نماید. سیف خان او را خواست ، و تکلیف رفتن به هند کرد، او ابا نمود و گفت : عرض کنید که دیوانه است . خان گفت : عاقلی را چون دیوانه بگویم ؟ او فی الفور گریبان خود را دریده دیوانه وار روانه خانه شد بعد از سه روز درگذشت . حقا که درست سلیقه و غریب خیال بود. اشعار وی همگی لطیف است . از اشعار اوست :
از چرخ بی مذلت حاجت روا نگردد
تا آبرو نریزی این آسیا نگردد.
رفیق اهل غفلت عاقبت از کار میماند
چو یک پا خفت پای دیگر از رفتار میماند.
دل بمردن نه غنی چون قامتت گردید خم
بهر این خاتم نگینی نیست چون سنگ مزار.
نیفتد کارسازان را به کس در کار خود حاجت
بخاریدن نباشد احتیاجی پشت ناخن را.
برنداریم ز اشعار کسی مضمونی
طبع نازک سخن کس نتواند برداشت .
حسن سبزی ز خط سبز مرا کرد اسیر
دام همرنگ زمین بود گرفتار شدم .
شعر دگران را همه دارند بخاطر
شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد.
اثر برعکس بخشد سعی من از طالع وارون
ز آواز سپندم چشم بد از خواب برخیزد.
بر تواضعهای دشمن تکیه کردن ابلهی است
پای بوس سیل از پا افکند دیوار را.
در نمازم نیست مقصد غیر جست و جوی او
میروم افتان و خیزان تا ببینم روی او.
نه همین تنها مرا مژگان چشم یار کشت
عالمی را از طپیدن نبض این بیمار کشت .
آب بود معنی روشن غنی
خواب اگر بسته شود گوهر است .
خرق عادت کی به کار آید دل افسرده را
گر رود بر آب نتوان معتقد شد مرده را.
حاسد از کرده خود گشته پشیمان که بزور
بر زمین زد سخنم را و به افلاک رسید.
یار در بزم آمد و ما از حیابرخاستیم
چون نگین تا نقش ما بنشست ما برخاستیم .
زند ربط به هم پیوستگان را گفتگو برهم
سخن چون در میان افتد دو لب از هم جدا گردد.
چون آستین همیشه جبینم ز چین پر است
یعنی دلم ز دست تو ای نازنین پر است .
فراغتی به نیستان بوریا دارم
مباد راه درین بیشه شیر قالی را.
در نعت رسول اکرم (ص ) گوید:
ای جامه فقر زیب و پیرایه تو
ای شاه و گدا توانگر ازمایه تو
از خاتم صنع سر نزد نقش دو کون
تا صرف نشد سیاهی سایه تو.

(از تذکره نصرآبادی بخش سوم ص 445).

غنینه
جای مگس و زنبور و جز آن . (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). جای زنبور نحل ، و غنینه منج ، خانه زنبور است و به عربی خَشرَم خوانند. (از برهان قاطع): غَنینه مُنج ; خانه زنبورعسل . کندو. رجوع به برهان قاطع، فرهنگ رشیدی و مدخل های منج و کندو شود.
غنسیدیقوس
غنوسیدیقوس . نام پدر بقراط اول . رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 22 و 24 شود.
غنوند
عهد و شرط. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). عهد و پیمان و شرط. (برهان قاطع):
به پیمان و سوگند و غنوند و عهد
تو ایدر سخن یاد کن همچو شهد.

فردوسی (از فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ).

غنی گردیدن
غنی شدن . توانگر و بی نیاز گردیدن . رجوع به غنی شود:
آن نه مال است که چون دادیش از تو بشود
زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.

ناصرخسرو.

غنی یزدی
سیدمیرزا محمدغنی . شاعری زبردست و منشی و مستوفی بود. رجوع به الذریعه ج 8 ص 793 و آتشکده یزدان ص 313 شود.
غنشوش
باقی مانده از مال . یقال : مابقی من ابله غنشوش ; ای بقیة. و ما له غنشوش ; ای شی . یا عنشوش به عین مهمله است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
غنگغنگ زدن
ناله کردن . آواز حزین برآوردن:
غنگغنگی میزنم تا یک غزل
آورم بیرون ز الواح ازل .

مولوی (از جهانگیری ).

غنی لاهیجی
ملازم سلطان خان احمد بود. این دو بیت از غزلی است که در ملازمت سلطان نامبرده گفته است :
دلم خود را بلاگردان آن خونخوار میخواهد
که از هر گوشه چشمش بلا زنهار میخواهد
نبندد گر حیا قفل ابد بر لب تمنا را
هوس صد کام هردم از لب دلدار میخواهد.
این رباعی نیز از اوست :
زاهد ز تو خلد و حور دلدار از من
راحت همه زآن تو و آزار از من
سجاده و خانقاه و تسبیح از تو
ناقوس و کلیسیا و زنار از من .

(ازمجمع الخواص صادقی ص 237).

غنشیدن
به سفاهت حرف زدن . (آنندراج ). هرزه و هذیان گویی . (از فرهنگ شعوری ).
غنم
غنیمت گرفتن و بغنیمت رسیدن . غَنم . غُنم . غنیمة. غُنمان . (منتهی الارب ) (المنجد).
  • (اِ) گوسفند. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه جرجانی تهذیب عادل ). اسم جنس است . ج ، اَغْنام . (مهذب الاسماء). گله گوسفند. (دزی ج 2). گوسپند. از لفظ خود واحد ندارد. یکی آن شاة است ،و غنم اسم جنس مونث است که هم به نر و هم به ماده یا بهر دو اطلاق شود، و در اراده دو گله غَنَمان گویند، و در گله ها اَغنام و غُنوم و اَغانِم . یقال : خمس من الغنم ذکور، فتونث العدد اذا قلب من الغنم و ان عنیت الکباش . (از منتهی الارب ). جمع غنم ، اغانیم هم آمده است . (دزی ). ضان . (تذکره ضریر انطاکی ). بز و گوسفند. (غیاث اللغات ). غنم یا شاة شامل مَعَز (بز) و ضَان (میش ، خلاف گوسفند) است ... و عرب گویند: راح علی فلان غَنَمان ; یعنی دو گله که هر گله چراخور و چوپانی جداگانه دارد. و مصغر غنم ، غُنَیمة است زیرا اسم جمعهایی که از لفظ خود واحد ندارند هرگاه غیر انسان باشند تانیث آنها لازم است . و گویند: غنم مُغَنَمةٌ و مُغَنًّمةٌ; یعنی گوسپندان بسیار. (از اقرب الموارد). غنم اعم است از معز بمعنی ذوات الشعر، و ضان یعنی ذوات الاصواف ، مذکر باشند یا مونث: و من البقر و الغنم حرمنا علیهم شحومهما. (قرآن 6/146).
    کجا نبرد بود درفتد میان سپاه
    چو گرگ گرسنه کاندرفتد میان غنم .

    فرخی .

  • غنیم
    ظاهراً فارسی است بمعنی دشمن . (فرهنگ نظام ). خصم . (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 182 ب ). خصم اَلَدّ در تداول امروز گویند: کربلا غنیمت باشد... رجوع به فرهنگ نظام شود:
    چو بنهاد جمشید سر در گریز
    غنیمش ز دنبال با تیغ تیز...

    فردوسی .

    غنص
    تنگدلی . ضیق صدر. یقال : غنص صدره ; ای ضاق. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و در لسان العرب مصدر غَنِص َ، غُنوص آمده است . (اقرب الموارد).