جستجو

راستینی
حقیقی . واقعی . و القولنج بالحقیقة هو اسم لما کان السبب فیه بالامعاء الغلاظ قولون ... و ان کان فی الامعاء الدقاق فالاسم المخصوص به بحسب المتعارف الصحیح . (قانون ابن سینا ص 232): و کیلوس اندر جگر پخته شود و غذا راستینی شود و غذاء راستینی خون است . (ذخیره خوارزمشاهی ). نضج راستینی جز دلیل سلامت نباشد و هر وقت که اثر نضج راستینی پدید آید بدان مقدار اندر بیماری امیدواری پدید آید و هرگز نشان نضج راستینی با نشانهای مرگ بیک جا نباشد. (ذخیره خوارزمشاهی ). و بدین سبب قولنج راستینی آن را گویند که در این روده [ قولون ] افتد و قولنج راستینی پنج نوعست ... (ذخیره خوارزمشاهی ).
راست شدن
از کجی برآمدن . مقابل کج شدن و خم شدن . مستقیم قرار گرفتن . به استقامت گراییدن . افراخته شدن . از انحنا بیرون رفتن:
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم .

عنصری .

راست کرده
اصلاح کرده .سر و صورت داده شده . سر و سامان بخشیده:
تباه کرده هرکس همی شود بتو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه .

فرخی .

راستگویی
راستگوئی . عمل راستگو. صَدیق و راستگو بودن . گفتن حرف راست و درست .مقابل دروغگویی . صداقت . صدق: و همه پیغامبران را به راستگویی داری . (منتخب قابوسنامه ص 15).
ترا بسیار خصلت جز نکوییست
بگویم راست مردی راستگوییست .

نظامی .

راست و روشن
آشکار. علنی . بی پروا:
همه را راست روشن از کم و بیش
راست و روشن ستد برشوت خویش .

نظامی .

راستی ورزیدن
راستی و درستکاری بخرج دادن . استقامت و راستی نشان دادن:
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.

ناصرخسرو.

راست شمردن
درست انگاشتن ، راست حساب کردن . راست داشتن . راست پنداشتن .
  • حقیقت و صدق بکار داشتن:
    خاطر شاه را چو آینه دان
    همه نقشی در او معاینه دان
    آنکه تا بود نقش راست شمرد
    نقش کژ پیش او نشاید برد.

    اوحدی .

  • راست کوک
    (اصطلاح موسیقی )در تارهای ذوی الاوتار (یا سازهای زهی ) که یکسر سیمهابه کاسه ساز متصل است و ثابت میباشد سر دیگر آن سیمها به گوشه های غیرثابت اتصال دارد که برای کم و زیاد کردن آوای ساز، آن گوشه ها را بطرف راست یا چپ میپیچانند. تار یا ساز راست کوک آن را گویند که در موقع کوک کردن ساز، گوشه ها بسمت راست پیچانده شوند و مقابل آن را چپ کوک گویند.
  • ساعت که کوک آن از جانب راست کنند، مقابل چپ کوک . (یادداشت مولف ).
  • راستگیر
    مخفف راست گیرنده . معتقد براستی: هم در حق حارث بن سوید آمد که چون بمکه رفت و از مدینه بگریخت پشیمان شد بر آن ، کس فرستاد بقوم خود گفت بپرسید از رسول علیه السلام که تا خود مرا توبه باشد که من پشیمانم . خدای تعالی این آیه فرستاد که : «... اِلاَ الذین َ تابُوا مِن ْ بَعدِ ذلک وَ اصلحوا فَاِن ًّ اللّه غفور رَحیم » . کسی از جمله خویشان او آیة آنجا فرستاد تا بر او خوانند. حارث او را گفت تو به این که میگویی راست گیری و رسول از تو راست گیرتر است و خدای تعالی از هر دو راستگیرتر است تا بمدینه آمد و اسلام آورد... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 1 ص 600).
    راست و ریس
    . راست وریست . در تداول عامه ، موانع. معایب . (یادداشت مولف ): راست و ریستش را در کردن ، رفع موانع و معایب چیزی . متناسب یا هموار کردن .
    راسخ
    استوار و پای برجای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ثابت . برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج ، راسخون . (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات ). بیخ آور:جبل راسخ ; کوه بیخ آور. (یادداشت مولف ):
    راسخان در تاب انوار خدا
    نی بهم پیوسته نی از هم جدا.

    مولوی .

    راست صورت
    دارای صورتی راست . استوار صورت . که صورت مستقیم دارد. که شکل و صورت راست دارد. آنکه دارای صورت راست و مستقیم است:
    الف راست صورت صواب است لیکن
    اگر کژ شود هم خطایی نیابی .

    خاقانی .

    راست که
    همینکه . (ناظم الاطباء).
    راست ماهور
    دستگاه ِ ماهور در اصطلاح موسیقی . (از ارمغان آصفی نوبت سوم ص 83). رجوع به ماهور و آهنگ در همین لغت نامه شود.
    راست وعده
    صادقالوعد. راست عهد. راست پیمان . درست پیمان . کسی که قول و وعده اش راست باشد:
    آن لفظ وعده یی بُد و دانم که راست است
    زیرا که راست وعده بود مرد و کج وعید.

    سوزنی .

    راسخت
    مس سوخته و روی سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصری است . (آنندراج ) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را روی سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصری باشد و طبیعت آن گرم است در سیم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانه مولف ). روسختج . نحاس محروق. روی سوخته . و رجوع به نحاس محروق شود. (یادداشت مولف ). ماده سیاهرنگی که زنان بر ابرو مالند. (از قاموس رسملی عثمانی ). بترکی راستق یا راستیق گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 3). انتیمون . (دزی ج 1 ص 496).
    راست طبع
    که طبعی معتدل دارد. روان طبع. خوش ذوق. خوش سلیقه . مقابل کژطبع. اهل دل و حال:
    مرا یکدم از دست نگذاشتی
    که با راست طبعان سری داشتی .

    (بوستان ).

    راست کیش
    خوش اعتقاد. درست عقیده . آنکه از روی راستی و درستی پای بند دیانتی است . آنکه معتقدات مذهبی درست و مستقیم و محکمی دارد:
    فرازش نباید کشیدن به پیش
    چنین گفت مان موبد راست کیش .

    دقیقی .

    راست مایه
    آهنگ موسیقی است از دستگاه راست پنجگاه . (از ارمغان آصفی نوبت سوم ص 103). و رجوع به آهنگ در همین لغت نامه شود.
    راستوند
    نام کوهی به اراک . (یادداشت مولف ).