جستجو

ذوکنعان
حمیری . ظاهراً یکی از اذواء و او را شمشیری بوده بنام ذوضروس . رجوع به ماده ضرس در لغت نامه های عرب شود.
ذومال
خداوند دارائی . توانگر. مرد باخواسته . مالدار. غنی .
ذومرخ
وادیی است بحجاز. حطیئة گوید:
ماذا تقول لافراخ بذی مرخ
حمرا الحواصل لاماء و لاشجر
القیت کاسبهم فی قعر مظلمة
فاغفر علیک سلام اللّه یا عمر.

(المرصع).

ذوقبلتین
صحابی که هم بجانب بیت المقدس و هم به سوی کعبه نماز گزارده باشد.
ذوقی
منسوب بذوق:
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی
چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما.

قاآنی .

ذولاب
موضعی به خوزستان . (دمشقی ). ظاهراً مصحف یا معرب دولاب است .
ذومائة راس
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذومائة راس در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذوقتاب
لقب حقل بن مالک بن یزیدبن سهل بن عمروبن قیس بن معویةبن خیثم . ملکی از ملوک حمیر. قاله ابن الکبی . (از حاشیه المرصع خطی ).
ذوقیات
علوم و فنون ذوقیة شعر و موسیقی و نقاشی و متفرعات آن ، چون حجاری و حکاکی و خوشنویسی و مانند آن . صنایع نفیسة. صنایع ظریفة.
ذومائة شوکة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذومائة شوکة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذومروان
لقب عمران بن فلح است . (از ابن الکلبی از المرصع).
ذوقرابة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذوقرابة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذوقیام
نام قلعه ای به یمن . (نخبة الدهر دمشقی ص 217).
ذولباب
خداوند عقل:
بی حجابت باید آن ای ذولباب
مرگ را بگزین وبردر آن حجاب .

مولوی .

ذومائة شویکة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذومائة شویکة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
ذومروه
جایگاهی بمدینة که وفد مصر بزمان خلافت عثمان بدانجا فرود آمدند. (حبیب السیرجزو 4 از ج 1 ص 172 س آخر). و رجوع به ذی مروة شود.
ذوقرد
غزو ذی قرد یکی از غزوات رسول است صلوات اللّه علیه با کاروان قریش بر سر آبی در صحرا میان مدینه و خیبر که میان آن و مدینه دو شب راه است که آن آب را قرده خوانند. و آن مرعی و چراگاه شتران رسول اکرم صلوات اللّه علیه بود. و آن بماه شعبان از سال ششم هجرت بود. صاحب حبیب السیر گوید:و در همین سال (یعنی سال ششم از هجرت ) غزوه ذوقرد که آنرا غزاء غابة نیز گویند بوقوع پیوست . کیفیت آن واقعه از سلمةبن الاکوع بدین وجه مروی است که گفت : من روزی پیش از پیشین با رباح غلام مصطفی (ص ) از مدینه بیرون رفتم و من بر اسپ ابی طلحه انصاری سوار بودم وبهنگام طلوع فجر عبدالرحمن بن عتبةبن حصن فزاری با چهل سوار از غطفان بذی قرده که مرعای شتران پیغمبر آخرالزمان بود رفتند و شتربانان را کشته هشت شتر آن حضرت را بغارت برد. من اسب را به رباح دادم تا بمدینة برد و رسول را صلی اللّه علیه و آله و سلم از این واقعه آگاه گرداند، آنگاه بر زبر پشته برآمدم و نعره زدم یا صباحاه و بسرعت هر چه تمامتر از عقب کفار روان شدم و بدیشان نزدیک رسیده آغاز تیراندازی کردم و آن مقدار ایشان را تعاقب کرده تیر انداختم که مضطرب گشته دست از شتران باز داشتند و من شتران را بجانب مدینه رانده همچنان در عقب دشمنان میشتافتم و بزخم تیر ایشان را مجروح میساختم تا وقتی که عاجز گشته نیزه ها را و بردها را می انداختند تا من مشغول آنها شده دست از جنگ باز دارم و چون سی نیزه و چیز دیگر ایشان برگرفتم عتبةبن بدر فزاری با فوجی از مشرکان بمدد آن قوم رسید جمعی از ایشان متوجه من شدند و مقارن آن حال احزم اسدی و ابوقتاده انصاری و مقدادبن اسود الکندی ازمیان درختان که در آن راه بود ظاهر گشتند، مشرکان وصول مسلمانان را جهت امداد من مشاهده کرده روی بوادی گریز نهادند و احزم از عقب ایشان توجه کرد و من عنان اسب او را گرفته گفتم چندان صبر کن که رسول (ص ) بدینجا رسد احزم گفت ای سلمة اگر بوحدانیت حضرت عزت ایمان داری میان من و شهادت حائل مشو، لاجرم دست از عنانش باز داشتم و احزم خود را بعبدالرحمن بن عتبة رسانیده در هم آویختند، عبدالرحمن نیزه ای بر احزم زد او را شهید کرد و از اسب خود فرود آمده بر اسب او سوار شد و همان لحظه ابوقتادة بعبدالرحمن رسیده به یک ضربت نیزه کارش به آخر رسانیده و بر اسب او سوار گردید وبعد از قتل عبدالرحمن مخالفان بشعبی که در آنجا چشمه آب بود که آنرا ذی قرده میگفتند درآمدند و میل کردند که از آن آب بیاشامند باز توهم کرده بتعجیل تمام روی به انهزام نهادند و من تنها ایشان را تعاقب کردم و اسب دیگر گرفته و بازگشتم و در ذی قردة بملازمت حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم رسیدم و معروض داشتم که یا رسول اللّه دستوری ده تا با صد کس که مختار من باشند از پی مشرکان بروم و امید میدارم که یکی از ایشانرا زنده نگذارم آن سرور فرمود که همچنین کن گفتم بدان خدای که ترا گرامی گردانیده که چنین کنم آن حضرت تبسم فرموده گفت ای پسر اکوع «اذا ملکت فاسجح » و ایضاً بر زبان وحی بیان آن حضرت گذشت که خیر فرساننا الیوم ابوقتادة و خیر رجالنا سلمة. و سهم پیاده و سواره بمن داده بمدینه باز گشته مرا ردیف خویش گردانید. و بلعمی گوید: و حدیث این آن بود که قریش بمکه بی بازرگانی نتوانستند زیستن زیرا که ایشان را کشت و درود نبود و هر گاه که یکسال بازرگانی نکردندی حال ایشان تنگ شدی و امروز نیز همچنین است که تعیش ایشان ببازرگانی است از شام و دریا و هر جانب چون آن کار ببودببدر از شام دست بازداشتند و هفت هشت ماه برآمد و کار بر ایشان تنک شد و ابوسفیان گفت ما را حیلت آن است که کاروان ببریم به راه بی راه و بر گذر بدر نکنیم و نه بر حد مدینه و دلیل گیریم تا ما را براه بادیه برد براهی که محمد اثر ما نیابد کاروانی بزرگ بساختند با خواستهای بسیار ابوسفیان با صفوان بن امیه روی بشام نهادند و بر بی راه به بادیه کاروان ببرد و بذات عرق آمد و آن منزلی است براه حی بنی عامر که امروز احرام آنجا گیرند حجاج ، پس آنجا بگذشت و به بادیه اندر شد پیغمبر را صلی اللّه علیه و سلم خبر آمد، زیدبن حارثه را بفرستاد با سپاه تا بکاروان تاختن کنند زید آن راههای بادیه همه بدانست اندر بادیه همی گشت که آنرا قرده خوانند و سپیده دم بود ابوسفیان با یاران بر جمازه ها نشستند و بگریختند و دلیل آنجا بماند و زید آن خواسته را قسمت کرد و آن در نیمه ماه جمادی الاًّخر بود پس بمدینه آمد و در این ماه سلام بن الحقیق مهتر خیبر را بکشتند بفرمان پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم . فصل در ذکر خبر کشتن سلام بن الحقیق: و این سلام بن الحقیق مهتر خیبر و مهتر همه جهودان بود و بخیبر نشستی و کنیت او ابورافع بود و مردی بزرگ سخن دان بود با خواستهای بسیار و هجو پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم گفتی و بمدینه اندر همه خلق این دو قبیله بود یکی اوس و دیگر خزرج و اوس کمتر بودند و با یکدیگر نبرد کردندی بنصرت چون آن گروه کاری کردندی این دیگر کوشیدندی که چنان کردندی و آن هفت که کعب بن اشرف را کشتند هم از اوس بودند کس از خزرج نبود مردمان خزرج گرد آمدند که مارا نیز باید از مهتران جهودان مهتری را بکشیم تا پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم شاد شود چنانکه ایشان کردند و این جهودان خیبر از همه جهودان بیشتر بودند و مهتر ایشان ابورافع پس گفتند ما او را بکشیم و این سخن با پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم بگفتند فرمود که نیک آید پس هفت تن گرد آمدند و همه جوانان و مردان مرد بودند و وقت رفتن سوی پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم آمدند و آن حضرت دعا کرد بر ایشان و فرمود بروید و زنان و کودکان را مکشید ایشان برفتند و وقت آفتاب زردی بحصار خیبر رسیدند و حصار خیبر استوار بود چنانکه اندر زمین حجاز استوارتر از آن حصار نبود و هفت حصار بود یک اندر دیگر و بر هر حصاری دری آهنین چون وقت نماز شام بود دربان بحصار اندر شد عبداللّه بن انس یاران را بخواند و به زیر حصار اندر پنهان کرد و سلاح خویش ایشان را داد و گفت من حیلتی کنم تا بحصار اندر شوم و شمابر در حصار ایستید و چون من در بگشایم اندر آئید. عبداللّه برفت و برابر در حصار بنشست و دستار بر سر افکند چون کسی که بول کند دربان همی میخواست که در ببنددپنداشت که وی از مردم حصار است او را بانگ کرد و گفت اندر آی زود تا در ببندم که دیرگاه است عبداللّه برخاست و همچنان دستار بر سر و شلوار بر دست گرفته بر مثال کسی که بول کرده بود و دربان بدو در ننگریست عبداللّه بحصار اندر شد و از پس در حصار اندرون بنشست بجانبی که دربان او را ندید و این دربان هر شب این هفت حصار ببستی و کلید و کلید بر یکدیگر آمیخته پنهان کردی تا دیگر روز هر که از حصار نخست بیدار شدی بیامدی ودر بگشادی و بیرون شدی و دربان را نبایستی بانگ کردن و عبداللّه بسیار بخیبر بوده و این رسم دانست پس چون دربان کلیدها از میخ بیاویخت او صبر کرد تا مردمان چراغ بکشتند و ابورافع را بمیان سرای اندر حجره ای بزرگ بلند داشتی و بر پنج پایه بر بایستی آمدن و تا نیمشب مردمان حصار پیش او بودندی چون نیمشب ببودی بپراکندندی و بخفتندی عبداللّه بیامد و آن کلیدها از میخ بگرفت و در بگشاد و یاران اندر آمدند و درها فراز کردندو شمشیرها برکشیدند و در حجره ابورافع شدند و او خفته بود و در گشاده و زن با او خفته ایشان بحجره اندر شدند و عبداللّه بن انس بدو شمشیر زد زنش بر جست که بخروشد عبداللّه بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اللّه علیه و سلم او را گفته بود که زنان را مکشید زن را بانگ زد و گفت اگر نعره زنی بکشمت زن خاموش شد که ابورافع را بکشتند و چون از حجره بیرون آمدند آن زن بخروشید و حجره اندر میان حصار بود ایشان بشتافتند و خویشتن را بنزدبان پایه فرود افکندند عبداللّه بن عتبه نردبان پایه نیافت و از حجره بزمین افتاد و پایش بشکست ایشان از بیم آنکه آنجا بماند او را به پشت اندر گرفتند و از در حصار بدر آمدند و مردمان حصار هر کسی از خانه بدر دویدند و کس ندانست که چه بوده است . تا مردمان چراغ بر افروختند و از خانه ها بیرون آمدند و پیش دربان آمدند آن مسلمانان پاره ای راه رفته بودند مردمان بر دربان گرد آمدند او گفت من این درها ببستم و کلیدها بیاویختم چنانکه رسم بوده است پس گفتند درها ببندید شاید که محمد بر ما شبیخون آورده باشد با یاران نباید که خویشتن بحصار اندر افکنند پس درهای حصار ببستند و کس از بیرون در نیارست آمدن پس مسلمانان گفتند ما باز نگردیم تا آنگاه که روشن بدانیم که ابورافع کشته شد چون سحرگاه بود زنان نوحه و زاری و فریاد کردند چون بانگ نوحه از حصار بشنیدند دانستند که او مرده است ایشان برفتند و آن پای شکسته را برگرفتند و بمدینه آمدند و پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم شاد شد و دست مبارک بر آن پای شکسته مالید هم در حال درست شد و بر پای خاست آنگاه جهودان که گرداگرد مدینه بودند از مصطفی صلی اللّه علیه و سلم بترسیدند و گفتند این چه مردمانند که با محمداند که مردمان را با درهای بسته بحصار اندر همی کشند هر کسی بیامدند و صلح کردند پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم چون رجب و شعبان و رمضان بگذرانید بغزو احد شد بشوال اندر. و به شعبان اندر حفصه دختر عمر بزنی کرد و روزه رمضان بداشت و نماز عید بکرد و صدقه فطر بفرمود و چون از شوال هفت روز بگذشت بغزو احد شد. (ترجمه تاریخ طبری ورق 279) و رجوع به فهرست امتاع الاسماع شود.
ذوقی بسطامی
مرحوم رضا قلیخان هدایت در مجمع الفصحاء آرد: نام شریفش میرزا فتح اللّه و از انجاب و اطیاب طایفه اعراب بنی عامر است که بروزگاری دراز در آن ولایت ریاست و ایالت داشته اند وقتی از بسطام بهوای ملاقات خال خود حبیب اللّه خان عرب که با فرمانفرمای مغفور شاهزاده حسینعلی میرزا نسبت امی داشت بشیراز آمد و با فقیر مولف موءالفت گرفت و سالها بملازمت شاهزادگان در شیراز بماند و در دولت خاقان مغفور محمد شاه مبرورقاجار ناچار به ری افتاد و بطهران زیست من بنده نیزدر این شهر ارم بهر که مسقطالراس من است باز گشتم وتا اکنون که سال هجری بر یکهزار و دو صد و هفتادواند برآمد متوقفم و وی سفری چند ببلاد خراسان کرده پس از مدتی باز آمد و اکنون در دارالخلافه است الحق حکیمی است خبیر و کلیمی است بصیر دبیری نیکو خط و مترسلی فاضل در علوم متداوله کامل نظم و نثرش خوب قصیده و غزلش مرغوب اخلاقش حمیده و اوصافش گزیده و از فحول شعرای بلندپایه این زمان است و معروف بلاد ایران . سالهادر شیراز و مدتها در تهران مجانست و موانست داشته ایم و گاهی بر یکدیگر شعر میخوانده ایم اکنون در گذشته رحمه اللّه . در دفتری این قصیده را که مطلعش این است :
برخاست ز مرغ سحر صفیر
خیز ای ختنی ترک بی نظیر
که سالهاست گفته ام سهواً بنام او نوشته دیدم همانا مشتبه گردیده است و سهو کرده اند باری این اشعار از اوست در شکایت از روزگار و عدم مساعدت طالع گفته :
بازی گیتی بروزگار مرا
خوار کند دور روزگار مرا
داشت ز راحت پیاده ام چو بدید
بکمیت هنر سوار مرا
از خرد و علم و نظم و نثر چه سود
هیچ نیفزود زین چهار مرا
هیچ نبینم رخ ظفر چو بود
با سپه فتنه کارزار مرا
باغ خرد را منم بهار دریغ
کایچ نروید ازین بهار مرا
قدر شعیرم نمانده در بر خلق
تا شده این شاعری شعار مرا
در صفت فصل خزان و مدح وزیر سلطان گفته :
بر سر سبزه می سرخ فراده که دگر
مهرگان باز درآمد سپس شهریور
بیش می نوش چوبینی اثر باد خزان
فرش مینا همه بسترد و بگسترد بزر
بر گل و سبزه همیدون بغنیمت می نوش
که نماند بهمه سال گل تازه و تر
سطح پیروزه نمودی ز مطر ابر بهار
کهربا گون شود آن سطح به آبان ز مطر
باغ را از اثر باد هزاران خطر است
هم ازو داشت بنوروز دو صد گونه خطر
گر گل و سبزه بپژمرد ببستان چه غم است
شادمان باش که انگور نو آورد ببر
سمن و سرخ گل ار نیست ببین دورخ سیب
که رخی کرده چو خورشید و رخی همچو قمر
بر فراز سلب زرین آبی بمثل
ببر آورده بغلتاق نوآئین زوبر
نار گفیده چو دو کفه پر از یاقوت است
که ز پری فتدش دانه ز هر کفه به در
حقه ای باشد انجیر ز مینای دو رنگ
وندرآن شربتی آموده ز خشخاش و شکر
گر هزارآوا افغان نکند در بستان
هر سحر کبک دری قهقهه آرد ز کمر
بدمن تیهو بخرامد با جوجگکان
چون بکتاب معلم را طفلان به اثر
شاخ امرود چو آونک کدوئیست [ کذا ] بنار
که به لوزینه بر انباشته از پا تا سر
روی نارنگ همه رنگ ولی توی سپید
خفته چون سیمبری زیر عقیقین چادر
دانه ها بر زبر خوشه انگور بتاک
بکرکانند ولی بکر دگر را مادر
پای تا سر گهر افشان شده بستان افروز
موزه پیروزه بپا گرزن یاقوت بسر
بر سر گلبن داودی گلهای سپید
محرمانند شده جمع بر اطراف حجر
تاک نیلوفر از طارم آویخته است
بر سر سبزه معلق بهوا چند شمر [ کذا ]
راست بر خطمی گلناری صد برگ ببین
نار موسی است که تابان شده از شاخ شجر
تا سپندی بتو سوزد مگر از عین کمال
چرخ از تابه خورشید بسازد مجمر
اگر از حلم تو یک فصل بر او عرضه کنند
جذر و مد می نکند تا به ابد بحر خزر
جاریه حکم تو نی بند پذیرد نه شراع
که بر او بخت تو هم باد بود هم لنگر
ملک بر کلک سیه سار تو باشد محتاج
هم بدانگونه که محتاج بنور است بصر
روی با خاصیت توست بدولتخواهان
کیمیائی که از او شرم کند شمس و قمر
عوذة باللّه که بی لطفی تو قهر خداست
که ازو می نتوان جز بدعا کرد حذر
از دم سردچسان باز جهد نکته گرم
از نی خشک چه سان باردهد شکر تر.
در تهنیت عید صیام و مدح معتمدالدوله گفته :
نظر بچهر بت ماه روی مشکین خال
ببامداد هژیر آمد و خجسته بفال
مرا درآمد اندر وثاق آن بت روی
چو بخت مقبل در صبح اول شوّال
گرفته لعل بدخشی ز روی دُرّ خوشاب
فکنده مشک خطائی بطرف سیم کلال
گشوده پسته خندان بگفت شهد فشان
گسسته خوشه مرجان ز لعل قند مثال
مرا چو گوش بمطرب بدید و دست بجام
بمنع گفت که شرمی زایزد متعال
نه گاه شرب مدام است و زخمه مطرب
نه وقت گردش جام است و نغمه قوال
که عید فطر خجسته است و از خداوندان
به آسمان زمین است گاه عرض نوال
بصحن میدان از نعل موزه گردان
هزار عید عیان بنگر از هزار هلال
زمین چو رضوان از نور زیور اشراف
هوا چو قطران از دود توپ مور آغال
ز قهر اوست مشاهد تفرق اجسام
ز تیغ اوست معاین تجسم آجال
به هر زمین که غباری رسد ز موکب او
برای سرمه جفونش کنند استقبال
به هروغا که گراید بعزم غزو و جهاد
جنود او همه فتح است و قایدش اقبال
چو نظم ملکی خواهد به نیروی تدبیر
کسی به تیغ نبیند مگر به استهلال
زهی امیر بلنداختری که گوهر را
بحضرت تو گه جود نیست سنگ رمال
توئی که گوهر پاکت پدید گشته ز مجد
اگر چه اصل بنی آدم است از صلصال
در آن دیار که پاس تو شحنه است بشب
عبور می نتوانند شبروان خیال
بروز معرکه از بیم صارمت گردان
نهان شوند چو دوشیزه دختران بحجال
چو سنگ خاره نجنبد ز جای خویش اگر
دهد نفاذ تو فرمان به دجله سیال
بکشوری که در آن راعی از عدالت تست
سرو فرو کند اندر دو چشم شیر غزال
همی برآید لولو ز خاک خشک اگر
وزد ز پرچم فتحت بر آن نسیم شمال
جمودشان متبدل شود بمر سحاب
اگر ز حلم تو ذکری رود بنزدجبال
بزرگمیرا نزد تو مدحت ذوقی
چنان بود که بر جوهری شکسته سفال
ولی ز مدحت تو آب نظم خود جوید
مکرر است در افواه ذکر یوسف و زال
که را بغیر تو مدحت برد که جمله دروغ
که را بغیر تو خدمت کند که جمله وبال .
قطعه در مدح وزیر کبیر و تقاضای برقراری مقرری :
خجسته رای وزیری که رای انور او
چو صبح صادق روی جهان بخنداند
مدبری که سر تاج خسروان جهان
بنعل پاره تدبیر خود بسنباند
مشاوری که به رای صواب و عقل درست
رموز ملت و دولت تمام میداند
چه رفعت است بنام خدا برتبت او
که از وصول به اوجش خیال میماند
اگر کسان چو فلاطون شوند در حکمت
تو آن کسی که فلاطون تو را همی ماند
همای شاه نشان گردد ار دم تو دمی
بخاک دردمد و در هوا بپراند
تو گر مدبر ملکی هزار سال فزون
بملک ناصردین شاه حکم میراند
ندانم از چه ز من قطع کرد رشته لطف
کسی که رشته یک ملک را بجنباند
بر آنکه سبز کند صد نهال حکمت چیست
که یک نهال برومند را بخوشاند.
من غزلیاته رحمه اللّه :
دیده چو رود روان سینه چو مجمر دارم
تا دگر از اثر عشق چه بر سر دارم
در خور مهر بتان جای ندارم جز دل
شرم از این خانه تاریک محقر دارم
روز آن طره شبرنگ سیه باد که من
این سیه روزی از آن جادوی کافر دارم
دوش گفتی که شبی مست بکاخت آیم
ساده دل باشم اگر این ز تو باور دارم .

ایضاً:

ذولبد
موضعی است به بلاد هذیل .
ذومبازمة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی ذومبازمة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.