جستجو

خارف
نگهبان نخلها. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
خارکن
کننده خار. (شرفنامه منیری ). شخصی که پیوسته خار را از زمین بکند. (آنندراج ) (برهان قاطع). کسی که از زمین خار کند و بفروشد. حاطِب:
چنین گفت با خارکن شهریار
که از گوسفندش بدانی شمار.

فردوسی .

خار در جامه آویختن
چسبیدن خار بجامه . تعلیق خار بلباس . علق. (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به لغت علق شود.
خار زمانه
سختی . ناراحتی: خارزمانه باخرماست هر تنگی را فراخی و هر عسری را یسری است . (آنندراج ) (شرفنامه منیری ). ان مع العسر یسراً.
خارش اندام
گر. حِکًّه . (منتهی الارب ).
خارفی
نسبت است به خارف و آن بطنی از همدان باشد که در کوفه سکونت داشته است . (انساب سمعانی ).
خار در جگر شکستن
بیقرار کردن . (آنندراج ) (مجموعه مترادفات ص 336). ایذاء کردن . ناراحت کردن .
خارزن
کسی که خارکنی می کند. خارکن . رجوع به خارکن در این لغت نامه شود.
خار شتر
خاری معروف است و آن جنسی باشد از خار که شتر از خوردن آن فربه شود. (برهان قاطع). نام گیاهی است خاردار که شتر از خوردن آن فربه شود. (برهان قاطع). نام گیاهی است خاردار که شتر آن را برغبت تمام خورد آن را اشتر خوار نیز گویند. (غیاث اللغات ). اشتر غاژ. اشترخار. خار اشتر. این خار از دسته اسپرس ها میباشد و دارای خار بسیار است و در نقاط خشک می روید و از آن ترنجبین بدست می آید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 221). رجوع به خار اشتر و اشترخار شود.
خارفیروزی
دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد در 18 هزارگزی خاور بجستان و 3 هزارگزی شمال شوسه عمومی گناباد به بجستان . محلی است گرمسیری سکنه آن 46 تن مذهبشان شیعه وزبانشان فارسی است . آب آنجا از قنات و محصولات آن ارزن و زیره و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
خارکنان
در حال خار کندن:
کف چرخ زنان بر می ، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ ، گلزار نمود اینک .

خاقانی .

خار در جیب افکندن
ایذاء کردن . (آنندراج ) (مجموعه مترادفات ص 53):
خار در جیب گلستان فکند گلخن ما
خنده بر نغمه داود زند شیون ما.

طالب آملی (از آنندراج ).

خارزنج
ناحیه ای است از نواحی پشت نیشابور و آن را خارزنگ نیز می نامند،از این ناحیه جماعتی از اهل علم و ادب برخاسته اند که از ایشان است احمدبن محمد صاحب کتاب التکملة در لغت و نیز یوسف بن الحسن بن یوسف بن محمدبن ابراهیم بن اسماعیل خارزنجی است که از فضلای زمان است . (از معجم البلدان به اختصار ج 3 ص 386) (قاموس الاعلام ج 3 ص 2010).
خارش چشم
خارشی است که در چشم عارض میشود. ساهِک . (منتهی الارب ).
خارق
نعت فاعلی از خَرق. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس ). رجوع به خرق شود. ازهم درنده و پاره کننده و مجازاً بمعنی کرامت چرا که آن نیز عادت را پاره می کند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). شکافنده: نخواست خارق آن حشمت و هاتک آن پرده او باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 166 نسخه خطی کتابخانه لغت نامه و 203 نسخه چاپی ).
چشم او ینظر بنوراللّه شده
پرده های جهل را خارق بُده .

مولوی (مثنوی ).

خارکنی
عمل خار کندن .
خار در راه شکستن
محافظت کردن . (آنندراج ) (برهان قاطع):
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی
چو کارم را برسوائی فکندی
سپربر آب رعنائی فکندی .

نظامی (از انجمن آرای ناصری ) (خسرو و شیرین ).

خارزنجی
ابوحامد احمدبن محمدالخارزنجی ، امام اهل ادب خراسان در زمان خود بوده است و چون بعد از سال 303 ه' . ق. حج گزارد ابوعمر الزاهد عالم حلب و مشایخ عراق بتقدم و فضیلت او در علم ادب گوهی دادند.آنگاه که به بغداد در آمد بغدادیان را معرفت او در لغت بشگفت آورد و گفتندی این خراسانی بادیه درنسپرده است ولی از عالمان ادب عرب است . او می گفت که من بین دو عرب بست و طوس رشد کرده ام . کتاب او به تکملةالبرهان (بنا بر یادداشت مولف تکملة العین خلیل ) معروف است . او حدیث از ابی عبداللّه محمدبن ابراهیم قوشچی شنیدو الحاکم ابوعبدالحافظ نیز از او حدیث شنید. سال مرگش 408 ه' . ق. بماه رجب بوده است . (انساب سمعانی ).
خارش دار
جَرَب . (منتهی الارب ).
خارقان
نام دهی است نزدیک بسطام ازلطائف . (غیاث اللغة). رجوع به خرقان شود:
رفت درویشی ز شهر طالقان
بهر صیت بوالحسن تا خارقان .

مولوی (مثنوی ).