جستجو

خارسو
مادرزن . (فرهنگ نظام ). خواهرشوهر. این لغت را فرهنگ نظام از تکلم اصفهانیان ضبط کرده است ولی در لهجه تهرانیان همان خواهر است:
میروم تا همدان شو کنم با رمضان
قلیان بلوری بکشم ، منت خارسو نکشم .
رجوع به خارشو شود.
خارصینی
جوهر غریبی شبیه بمعدوم است و آن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت بعطاردکفایت کنند. (مفاتیح خوارزمی ). اجساد هفت است و یکی از آن ها خارصینی است و خارصینی زر است لیکن نضج تمام نیافته . (از شاهد صادق)، شَبَه . روح توتیا. دهشه . حجر اسماء. مُصفّی . (از ضریر انطاکی ). روی . (دزی ج 1 ص 346). رجوع به لغات اسپانیائی و پرتغالی مشتق ازلغات عرب مولف دزی و انگل مان و گلوسر شود. (دزی ج 1 ص 346). محمدبن زکریا می گوید که خارصینی شبیه به آینه های چینی است و فعلاً هم معدوم است . صاحب کتاب الجماهر فی معرفةالجواهر می گوید این که محمدبن زکریا آن را معدوم دانسته است حتماً عدمش را نسبت به دیار ماداند چه اگر مطلقا وجود نداشت هر آینه تشبیه اشیاء به آن صحیح نبود و فقط میبایست اسم صرف باشد چون عنقا و غبرایل واوی . در کتاب نخب آمده است که خارصینی شبیه ارزیر است از جهت لون و ذوب و بعض از معارف گفته اند در نواحی کران بین کابل و بدخشان مابین سنگها احجاری است که چون ذوب شوند ذوبشان مانند ذوب ارزیز است و بهنگام ذوب رنگ مذاب برنگ خود خارصینی است جز آنکه آن چون شیشه می شکند و نیز قبول چکش خوردن نمیکند.صاحب الجماهر باز می گوید ابوسعید القزوینی در آنچه که به من نگاشته است می گوید مسبوق بظن از خارصینی آن است که آن جوهری است که از آن در کاشغر اجراص و در برشخان دیگ می سازند تا نواحی انسی کول و نیز ظرفی در نهایت زشتی از آن درست می کنند. در زرویان زابلستان احجاریست مسمی به مرداسنگ و به اشکال مختلف یافته میشود و آن را آب می کنند و از آن در قوالب تعاویذ می سازند و مسمی به خارصینی است . (نقل از الجماهرفی معرفة الجواهر بیرونی از صص 261 - 262). فلزی است . که ازچین آرند و از آن آینه کنند. (نخبةالدهر دمشقی ). رجوع به تال شود. خارصینی در ایران معدوم و حکما در حقش گفته اند و هو تشبیه بالمعدوم و در بعضی کتب دیدم که در بلاد چین معدنی دارد و از آن آلات حرب سازند مضربش سخت تر از آهن بود. (نزهةالقلوب ج 3 ص 203). تولد خارصینی چنان بود که بخار زیبقی و کبریتی در غایت صافی بود و هر یکی نضجی تمام یابد و چون بهم بیامیزند پیش تر از آنکه با یکدیگر نضج شوند و مستحیل گردند برودت بر وی پیوندد و آن را بسته گرداند و جوهر خارصینی گردد و فرق میان او و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).
  • آینه خارصینی ، آینه خارصینی بسبب آنکه لون او مقداری زردی دارد مرداسمر اندر وی نگاه کند رنگ رویش زرد بیند که مرکب باشد از صفرت و سمرت . (ابوحاتم اسفزاری ، کائنات جو).
  • خارکش
    سر موزه را گویند که آن کفشی باشد که بر بالای موزه پوشند و آن در ماوراالنهر بیشتر متعارف است و عربی جرموق خوانند. (آنندراج ) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (فرهنگ رشیدی ). سر موزه که خرکش نیز گویند و به عربی جرموق نامند.(فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه منیری ). سرموزه و آن را خرکش گویند بعلت آنکه چون خار بر سر آن نشیند از بین می رود و در موزه فرو نمیرود. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 366).
    خار در پای شدن
    خار و تیغ در پای انسان شدن . شاکه . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).
    خارزبانک
    خارپشت . نام نوعی از خارپشت است که کرم و مورچه می خورد.
    خارسوهک
    حمص الامیر. رجوع به حمص الامیر شود.
    خارط
    رجوع بمصدر خَرط شود.
  • بعیر خارط; شتر ریح زننده از خوردن گیاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء).
  • ناقة او شاة خارط; شتر یا گوسفندی که بر اثر چشم زخم رسیدن یا نشستن بر روی زمین نمناک از پستان آن زردآب یا شیر منجمد بیرون آید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء).
  • خار کشیدن
    حمل خار کردن .
  • تحمل ناراحتی نمودن . کارهای سخت و صعب تحمل کردن . مولف آنندراج معتقد است تخصیص خار بصله «به » بیجاست و همچنین تخصیصش به «از» نیز صحیح نیست یعنی به خار کشیدن بمعنی درآوردن و از خار کشیدن بمعنی برآوردن . چون:
    اول سری برخنه دیوار می کشم
    دیگر به آشیانه خود خار می کشم .

    صائب (از آنندراج ).

  • خار در پیراهن شدن
    ایذاءرساندن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ):
    گل اندامی که در پیراهن من خار میریزد.

    صائب (از آنندراج ).

    خارزد
    نام خاریست که بدان خارچاقر و خارقلفان نیز می گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 360).
    خار سه پهلو
    خارسه گوشه . رجوع به خار سه گوشه شود.
    خار عانه
    نزدیک ارتفاق عانه برجستگیی است موسوم به خار عانه . (نقل از کالبدشناسی هنری تالیف نعمت اللّه کیهانی چ 1325 ه' . ش . ص 40).
    خارکف
    پایتخت ناحیه اوکراین کشور شوروی است . این شهر واقع در 834 هزارگزی مسکو در کنار رودخانه لُپات منشعب از دنتز میباشد بدین جهت ناحیه ای پرجمعیت و حاصلخیز است و سکنه آن 877000 تن . از جهت ارتباط با نواحی دیگر در حکم گره مواصلاتی راههای متعدد است . در آنجا دانشگاه و بازارهای بزرگ لبنیات است . تجارت مهمش محصولات زراعتی و از این قرار است : گندم ، پوست خام ، اسب و نیز ماهی تازه و ماهی شور. در سال 1650 م . این شهر بوسیله قزاقی بنام خارکف ساخته شد و همین شخص نام خود را به این شهر داد و از سال 1780 م . پایتخت اوکراین گردید. در زمان حکومت تزارها این شهر یکی از چهار شهر بزرگ حکومت روسیه بود و فعلاً این نام بر ایالت بزرگی اطلاق میشود.
    خار در تن شدن
    خار به تن انسان فرورفتن . خار در تن انسان نشستن . شوک . (دهار).
    خار سه گوشه
    خارسه پهلو. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378). حَسَک . خارسه سو.
    خار عقرب
    کنایه از بهرام که صاحب برج عقرب است . (آنندراج ). کنایه از مریخ چرا که برج عقرب خانه مریخ است . (غیاث اللغات ):
    در اثر بهر مراعات و لیش ؟ ؟
    خار عقرب چو گل میزان است .

    انوری ابیوردی (از آنندراج ).

    خارکلاته
    دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان متصل به علی آباد. محلی است واقع در دامنه کوه دارای هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی دارای 1100 تن سکنه و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است . آب آنجا از رودخانه زرین گل و محصولات آنجا غلات و برنج و توتون سیگار است شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد و صنایع دستی زنان کرباسبافی و شالبافی است این ده در کنار راه شوسه قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). بنابر نقل رابینو در سفرنامه (انگلیسی ) خود بنام سفرنامه مازندران و استرآباد ص 128 این نام خارکلا آمده است .
    خار در جائی کردن
    خار در محلی قرار دادن بجهت منع دخول . خارنشین کردن شیئی . ایجاد مانع کردن . رجوع به کلمه تشویک شود.
    خار زرد
    گیاهی است بیابانی ، عَرفَج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به عرفج شود.
    خارش
    خاریدن . (ناظم الاطباء). عمل خاریدن . (فرهنگشعوری ج ص 366). حِکًّه . خارخار. خارِشَک:
    خارش گیتی ز سرت کی شود
    تات بر انگشت یکی ناخن است .

    ناصرخسرو.