جستجو

حاذر
نعت فاعلی از حذر، حزم فراگیرنده . (مهذب الاسماء). ترساننده . ترسنده . پرهیزنده . ج ، حاذرون .
حاروق
امراءة حاروق; زن خوش آرَمِش .
حازة بنی شهاب
مخلافی است بیمن . (معجم البلدان ).
حادالزوایا
و حادةالزّوایا یکی از انواع مثلث که تمام زوایای داخلی آن حادّه است .
حاذرون
ج ِ حاذر.
حارد
نعت فاعلی از حرد و حرود. که از میان قوم بیک سو رود و تنها منزل گزیند. مجرد.
  • مرد تندمزاج . تندمزاج . ج ، حوارد.
  • خشم گیرنده .
  • حازه بنی شهاب
    مخلافی است بیمن . (معجم البلدان ).
    حاذق
    نعت فاعلی از حذق. استاد. (ادیب نظنزی ) (دهار). سخت استاد (ربنجنی ). ماهر. استادکار. نیک دان . زیرک . زیرک سار در کاری . اوستا.اوستاد. استاد با فطانت و دانا در کاری . کامل در فن .بلتع. بلنتع. (منتهی الارب ). مجرب . متقن . ج ، حاذقون .حاذقین . حذاق: استادان حاذق و عمله چابک ترتیب دادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 420).
    چونکه آید او حکیم حاذق است
    صادقش دان کاو امین و صادق است .

    مولوی .

    حاررطب
    گرم و تر، یکی از امزجه نه گانه در طب .
    حاره
    کلاته . (نصاب ) (مهذب الاسماء).
  • ده خرد. (مهذب الاسماء). ده خرد و آنکه خانه های آن یکجا باشد.
  • چهار دیوار.
  • محله . (به اصطلاح دمشقیان ).
  • محله ای که خانه های آن نزدیک یکدیگر باشد. (یاقوت به نقل از ازهری ).
  • کشت زار. (غیاث ) (شرح نصاب ). ج ، حارات .
  • حازة بنی موفق
    شهری است به سرزمین یمن ، نزدیک حرض پائین زبید. (معجم البلدان ).
    حادثات
    ج ِ حادثة:
    باغی کز او بریده بود دست حادثات
    کاخی کز او کشیده بود دست روزگار.

    فرخی .

    حاذقی
    مهارت . استادی .
    حارز
    نعت فاعلی از حَرز. حارس .
    حاری
    منسوب بحیره شهری نزدیک کوفه .
    حازه بنی موفق
    شهری است به سرزمین یمن ، نزدیک حرض پائین زبید. (معجم البلدان ).
    حادث شدن
    پیش آمدن . روی دادن . اتفاق افتادن . پیداشدن . پدید آمدن . واقع گردیدن . عارض شدن . افتادن . رخ دادن . بنوی پدیدار گشتن . حدوث . دفعةً پیدا آمدن . طاری شدن . وقوع: چاره نمیشناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه ). بر درگاه ملک مهمّات حادث شود که بزیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). جنگهای نابیوسیده ... حادث شود. (کلیله و دمنه ). شیر... پرسید که چیزی حادث شده است ؟ (کلیله و دمنه ). الیسع را به خوارزم رمدی سخت حادث شد. (ترجمه تاریخ یمینی ). نصربن الحسن بن فیروزان بسبب قحطی که در ولایت دیلم حادث شده بود به ولایت ایشان افتاد و همه را آواره کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ). به مسامع اورسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتماء می کنند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 398). ابوعلی جامی از خواص ابوعلی سیمجور حکایت کرد که وقتی پیش خوارزمشاه برسالتی رفته بودم پیش از وحشتی که میان ایشان حادث شد. (ترجمه تاریخ یمینی ).
    حاذلة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی حاذلة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    حارس
    نعت فاعلی از حَرس و حِراسَة. نگهدارنده . نگهدار. نگاهبان . نگهبان . (دهار). رقیب . حافظ.پاسبان . (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث ). پاس دارنده : ج ، حَرَس ، اَحراس ، حُرّاس ، حُرّس . حَرسه َ:
    قصر بلقیس دهر بین که پری
    حارس بام و بالکانه اوست .

    خاقانی .

    حار یابس
    گرم و خشک . یکی از امزجه نه گانه طب قدیم .