جستجو

حاسن
نعت فاعلی از حسن . حَسَن . حُسان . حُسّان . حَسین . خوب روی . صاحب جمال .
  • نیکوکار.
  • (اِ)ماه .
  • حاشیتین
    تثنیه حاشیه .
  • دراصطلاح ریاضی ، طرفین . رجوع به کلمه ارثماطیقی شود.
  • حاصل خیزی
    برومندی . بَرْوَری .
    حاضر قنسرین
    دهی است به قنسرین ، و آنرا قبیله تنوخ ، پس از رفتن بسرزمین شام و مدتی چادرنشینی بساختند و این حاضر را تشکیل دادند. و چون ابوعبیده قنسرین را فتح کرد مردم حاضر را به اسلام بخواند، گروهی اسلام آوردند و گروهی بدین عیسی باقی ماندند، ابوعبیده بشرط پرداخت جزیه با آنان صلح کرد و بیشتر کسانی که بدین عیسی ثبات ورزیدند بنی سلیح بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة بودند و گروهی از مردم حاضر قنسرین بعهد مهدی عباسی اسلام آوردند. عکرشةالعبسی در رثاء فرزندان خود گوید:
    سقی اللّه اجداثاً ورائی ترکتها
    بحاضر قنّسرین من سَبَل القطر.
    رجوع به معجم البلدان (کلمه حاضر طیی ) شود.
    حاف
    نعت فاعلی از حف ّ. گرداگردآینده چیزی را، و منه قوله تعالی: و تری الملائکة حافین من حول العرش ...(قرآن 39/75).
  • سخت چشم زخم رساننده .
  • سویق حاف ّ; پست ِ لت ناکرده . (منتهی الارب ).
  • حاسوس
    جاسوس و بعضی گفته اند با مهمله جاسوس است در خیرو نیکی و با معجمه در شرو بدی .
  • (ص ) مرد بدیُمن . (منتهی الارب ).
  • قحطسال سخت .
  • حاشیش
    بعربی و بفارسی حسن یوسف نامند، چیزی است که در آبها منجمد میشود مایل بسفیدی و بدمزه و مایل بشیرینی و حار و بسیار تند و قویتر از فرفیون . در چهارم گرم و خشک و نیم درهم او مقیی قوی ویک درهم او کشنده است به قی مفرط و ضماد اوجالی و سرخ کننده رنگ رخسار و مستعمل زنان است و جهة امراض بارد استعمال او در خارج بدن جائز است . (تحفه حکیم مومن ). حاسیس . (دزی ج 1 ص 239). بعضی آن را دوایی ارمنی دانسته اند. (دزی ج 1، ص 239). رجوع بحاسیس شود.
    حاصل ضرب
    آنچه از ضرب چند عدد در یکدیگر بدست آید، مثلاً حاصل ضرب 5 در 6، سی باشد: 30 = 6 * 5 .
    حاضرکلب
    موضعی است در نزدیکی حلب شامل جمعی از اعراب تنوخ و غیره و آنان درنتیجه منازعه با حلبیان بپراکندند و بعدها قبائل دیگر بدانجا آمده محله عظیمی تشکیل کردند.
    حاف ٍ
    نعت فاعلی از حفی و حِفوة. برهنه پای .
  • سوده پای . (منتهی الارب ).
  • نعت فاعلی از حِفایة و تِحْفایة. مبالغه کننده در مهربانی و نوازش و ظاهرکننده فرحت و سرور و بسیار پرسنده از حال کسی . (منتهی الارب ) (تاج العروس ).
  • حاسی
    نعت فاعلی از حسو. آشامنده .
    حاشیه
    حاشیت . حاشیة. کنار. کناره . کرانه: اگر از این جهت غباری برحاشیه خاطر شریف نشسته است ارش این جنایت را ملتزم شوم . (ترجمه تاریخ یمینی ص 196).
  • کناره و پیرامن جامه و جز آن . سجاف .
  • قسمی یراق برای دوره لباس .
  • حشو. آکنه .
  • شرح .
  • شتران جوان خردسال . اشتر خرد. (مهذب الاسماء). ریزه از شتران ج ، حواشی .
  • مردم خرد و فرومایه . ج ، حواشی .
    -حاشیه خیابان ; کنار خیابان . پیاده رو.
  • کسان . اتباع . خدَم َ. حشَم . کسان و اهل مرد و خاصه او که در کنف اویند. بستگان . مصاحبان . همدمان:
    مر حاشیه شاه جهان را و حشم را
    هم مال دهنده ست و هم مال ستان است .

    منوچهری .

  • حاصل کلام
    خلاصه کلام . مجمل سخن . (آنندراج ):
    رنجش از هواخواهان شیوه مروّت نیست
    جان من مرنج از من حاصل کلام این است .

    ملا آفرین لاهوری .

    حاضر و آماده
    از اتباع است . رجوع به آماده شود.
    حافات
    ج ِ حافة. کناره های رود. (مهذب الاسماء).
  • اطراف و جوانب .
  • حاجات .
  • حاسی الذهب
    لقب ابن جذعان است چه او را جامی اززر بود که بدان می آشامید. (تاج العروس ماده ح س و).
    حاشیه بندی
    برآوردن مرز. گل کاری کردن دور باغچه ها.
    حاضر و غایب کردن
    خواندن اسامی جمعی برای تعیین حاضران و غایبان ، چنانکه معلم شاگردان را و صاحب منصب سربازان را.
    حافان
    دو رگ است سبز در زیر زبان ، الحاف ّ یکی . (مهذب الاسماء). دو رگ سبز که زیر زبانند.
    حاسیس
    محمدبن زکریای رازی در حاوی گوید حاسیس داروئی فارسی است و به گفته حورفیه ؟ حاسیس از فربیون قوی باشد و محرق است و قی باکثار تولد کند و بی مزه است و آن کس را که دردی سخت بود، و درهمی از آن بیاشامد چیزی چون خون قی کند لیکن آن خون نبود و درد او آرامش پذیرد و بیش از یک درهم آن کشنده است و صاحب کتاب منهاج گوید اصلاح آن بلبن حلیب و ماءالشعیر و جلاب و سویق جو ببرف آمیخته ودوغ گاو و قرص کافور کنند. (ابن البیطار ج 2 ص 3).