جستجو

حازب
نعت فاعلی از حَزب . امری حازب . کاری سخت . کاری دشوار. ج ، حُزب و حَوازِب : نزلت کرائه الامور و حوازب الخطوب . (حدیث ). (اقرب الموارد).
حاجی وند
جزء طایفه هی هاوند، از ایل بختیاری ایران ، و دارای شعب ذیل است : غالبی ، زید قائد، هیل هیلی ، الیاس .
حادق
لغتی است عامیانه که بجای حاذق، بمعنی «استاد در کار» متداول است (ذیل قوامیس العرب دزی ج 1 ص 269) و در میان عوام ایرانیان نیز حادق با دال مهملة معمول است .
حارب
نعت فاعلی از حرب .
حارطوش
محلی است در مشرق کوه جودی .
حازر
نعت فاعلی از حَزر و مَحزَرة. اندازه کننده . دیدزن . خراص .
  • شیر ترش . (مهذب الاسماء). شیر ترش و زبانگز.
  • ترش ،از شیر و نبیذ.
  • آرد جو که بوی آن خوش نباشد.
  • روی ترش و عبوس . (منتهی الارب ).
  • حاجی یاتماز
    (از کلمه حاجی عربی و یاتماز ترکی بمعنی بی خواب و کسی که نمی خسبد). لعبت و بازیچه ای است اطفال را و آن به صورت مردی است از کائوتچوک یا لعابی کاواک و در پایان آن فلزی نهاده که مرکز ثقل اوست . و از هر سوی که آن رافکنند بر سر پای ایستد.
    حادور
    گوشواره و آنچه بروی کودک کنند از نیل چون هلالی . و ظاهراً حادور در این معنی همان لام است که در تداول شعرای فارسی زبان می آید:
    چه کشی ازپی قبولش لام .
  • هلاکی .
  • مسهل .
  • زمین نشیب . (منتهی الارب ).
  • حارث
    نعت فاعلی از حرث ، کشاورز. (دهّار). برزگر. (نصاب ) (مهذب الاسماء). زارع:
    اینک بخشیدت خریدی وارثی
    ریع را چون میستانی حارثی .

    مثنوی .

    حارق
    نعت فاعلی ازحرق، سوزان .
  • دندان دَدَه . (آنندراج ).
  • حازق
    (نعت فاعلی بمعنی مفعولی ) ازحَزق. آنکه موزه وی تنگ بود بر وی . (مهذب الاسماء).آنکه موزه تنگ پای وی فشارده باشد. (منتهی الارب ).
    حاجی یادار
    نام دیهی است در ناحیه فخرعمادالدین که در وقف نامه مورخ به تاریخ 989 ه' . ق. از آن نام برده شده است و این ناحیه فخرعمادالدین در رستاق استرآباد میباشد. رجوع به سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو ص 117 شود.
    حادة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی حادة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    حارث آباد
    قریه ای است در سه فرسخی شمال غربی گاوکان .
    حارقان
    دو رگ است در زبان .(مهذب الاسماء). دو رگ در زیر زبان . (بحر الجواهر).
    حاجیه
    در تداول فارسی زبانان . حاجًّه . حاجِجَة. زنی حج گذارده .
    حادی
    آنکه شتران را حُدی خواند. آنکه برای اشتر خواند تا نیک رود. هزیز; بنشاط آوردن حادی شتران را بسرود.
  • راننده . سائق. ساربان .
  • حارثان
    مراد حارث بن ظالم بن جذیمةبن یربوع بن غیظبن مرة و حارث بن عوف بن ابی حارثةبن مرةبن نشبةبن غیظبن مرة صاحب الحماله است و از قبیله باهله . منظور حارث بن قتیبة و حارث بن سهم بن عمروبن ثعلبةبن غنم بن قتیبة است . رجوع به تاج العروس و منتهی الارب شود.
    حارقتان
    سرهای دو ران در دو سرین .
  • دو پی است در سرین .
  • حازم
    سدوسی مکنی به ابی دیم . مولف تاریخ بخارا او را در شمار قضاة خراسان آورده گوید: و دیگر ابودیم حازم سدوسی که وی را از خلیفه فرمان قضا رسید. (تاریخ بخارا ص 2).