جستجو

حاسدون
حاسدین . ج ِ حاسد: همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر علی رغم الاعداء والحاسدین . (تاریخ بیهقی ).
حاشور
هاشور. نوعی از خطوط باریک چون سایه کمرنگ در رسم و نقاشی .
  • حاشورزدن (در نقاشی ) .
  • حاصل
    نعت فاعلی از حصول . بدست آمده . درآمد. برآمده . برآورده . برداشت . بهره . نتیجه . نتاج . دخل .جدوی . بر. بار. ثمر. ثمره . میوه . محصول:
    سی و پنج سال از سرای سپنج
    بسی رنج بردم به امید گنج
    چو بر باد دادند گنج مرا
    نبد حاصلی سی و پنج مرا.

    فردوسی .

    حاضرحلب
    یاقوت بنقل از کتاب الفتوح بلاذری آرد که بنزدیک حلب حاضری بود که آنرا حاضرحلب گفتندی و از قبائل مختلفه عرب مانند تنوخ و جز آن بدانجا گرد آمده بودند، و ابوعبیدة بعد از فتح قنسرین بدانجا شتافت و با شرطپرداخت جزیت با مردم آن سامان صلح کرد، و پس از آن مردم ناحیه مزبور اسلام آوردند و اعقاب آنان تا کمی پس از وفات هارون الرشید بدانجای مقیم بودند. و سپس در وقت فتنه محمد امین ، با مردم حلب بجنگ پرداختند وخواستند آنان را از شهر خود برانند، هاشمیان حلب بقبائل اطراف نامه ها نوشتند و از ایشان یاری خواستند، قبایل مزبور نیز بیاری آنان شتافتند و نخستین کسی که بیاری آمد عباس بن زفر الهلالی بود. مردم حاضر در مقابل مردم حلب و معاضدین آنان تاب مقاومت نیاوردند و مردم حلب ایشان را از آنجای براندند و حاضر را ویران کردند. مردم حاضر به قنسرین شتافتند و اهل قنسرین ازآنان استقبالی بسزا کردند و برای ایشان نُزل و جامه آوردند. و چون بدانجا درآمدند تصرف آن سرزمین را خواستند، مردم قنسرین هم آنان را از شهر خویش بیرون کردند و از آن پس در شهرها بپراکندند، گروهی از آنان را به تکریت دیدم . و قومی به ارمینیة و عده ای به بلدان دیگر شدند. یاقوت پس از نقل گفته بلاذری خود گوید:آنچه ما از حاضرحلب دیدیم محله ایست بزرگ به ظاهر حلب در سمت جنوب غربی ، و میان آن و باره شهر یک تیر پرتاب مسافت است ، و آنرا حاضرالسلیمانیه نیز گویند، وبیشتر مردم آن ترکمان مستعرب اند از فرزندان سپاهیان ، و در آن مسجدی بزرگ و زیباست که در آن خطبه خوانندو نماز جمعه برپا شود، بازارهای بسیار برای انواع احتیاجات دارد و والی آن مستقل است . (معجم البلدان ).
    حاطوم
    قحطسال .
  • جوارش . گوارش . گوارنده . داروی هضم . هاضوم . آنچه طعام بگوارد. (مهذب الاسماء). ج ، حواطیم .
  • حاسر
    نعت فاعلی از حسر. برهنه . (منتهی الارب ).
  • مبارز که زره و خود یا سپر نداشته باشد. (منتهی الارب ). مرد بی خود، مرد برهنه بی درع و جوشن و خود. بی زره . بی زره و بی خود. (مهذب الاسماء). مقابل مقنّع: حین قیل له اتلقی عدوک حاسراً. ج ، حُسّر. (منتهی الارب ). و حواسر. (مهذب الاسماء).
  • گشن بازمانده از گشنی . (منتهی الارب ).
  • امراءةحاسر; زن برهنه ذراع و بی معجر. ج ، حواسر و حُسّر.
  • حاشوم
    (غنی ) مردی که پسرانش به آزر و بابل مراجعت کردند (عزرا 2:19 و نحمیا 7:22) و بیشتر ایشان زنان غریبه در حباله نکاح داشتند (عزرا 10:33)و وکیلان ایشان عهدنامه را مهر کردند. (قاموس مقدس ).یکی از آنانکه بطرف چپ عزرا ایستاده عزرا خود بخواندن شریعت مشغول بود (نحمیا 8:4) (قاموس کتاب مقدس ).
    حاصل جمع
    آنچه از جمع کردن چند عدد بدست آید، مثلاً حاصل جمع 5 و 7، دوازده باشد: 12 = 7 + 5 .
    حاضرضامن
    کسی که کفالت بحاضر کردن کسی کند، بعربی او را کفیل النفس و زعیم النفس گویند. (آنندراج از نفایس اللغات ).
    حاطه ا
    خداوند او را نگاه دارد. حاطهم اللّه ; خداوند ایشان را نگاه دارد:
    این لشکر منصور ترا حاطهم اللّه
    بر شه ره پیروزی پیوسته گذر باد.

    سیدحسن غزنوی .

    حاسرین
    نوعی از یاسمن و نَستَرَن . (دزی ج 1 ص 239).
    حاشیت
    رجوع به حاشیه شود.
    حاصل چینی
    درو. درویدن محصول . حصاد. جَنْی .
    حاضرطیی
    قبیله طی پس از حرب الفساد در دو کوه نزول کردند، و چون ابوعبیدة بر سر ایشان تاخت برخی از آنان اسلام آوردند و او با عده ای دیگر بر جزیه صلح کرد و پس از اندک مدتی همه قبیله بجز عده قلیلی مسلمانی گرفتند. (معجم البلدان ).
    حاطهم ا
    رجوع به حاطه اللّه شود.
    حاسم
    نعت فاعلی از حَسم . بُرنده . قاطع.
  • سخن جازم . کلام قاطع.
  • حاشیتان
    تثنیه حاشیه .
  • ابن المخاض و ابن اللبون . یقال : ارسل فلان رائداً فانتهی الی ارض قد شبعت حاشیتاها. (اقرب الموارد) (تاج العروس ).
  • حاصل خیز
    بَرْوَر. برومند: زمینی حاصل خیز.
    حاضرغایب
    در اصطلاح عرفا، خلسه: حضرت خواجه از آن منزل بیرون آمدند و اصحاب چنانکه سنت ایشان بود حاضرغائب نشسته بودند. (انیس الطالبین نسخه خطی متعلق به کتابخانه مولف ص 83).
    حاظب
    نعت فاعلی از حظوب . کوتاه و فربه .