جستجو

باخی
دهی از دهستان بخش گیلان غرب شهرستان اسلام آباد غرب در 3هزارگزی شمال باختری گیلان ، کنار شوسه گیلان بقصرشیرین .دشت ، گرمسیر، مالاریائی . دارای 125 تن سکنه و آب آن از رودخانه گیلان . محصول آن غلات ، برنج ، توتون ، تریاک ، حبوبات ، لبنیات ، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بادآهنگ
صوت و نقش خوانندگی و گویندگی را گویند. (برهان ). صوت و نفس خوانندگی و گویندگی را گویند. بادنوا که بمعنی خوانندگی است . (آنندراج ).
  • باد بیش وز یعنی باد سخت و تند وزنده و باد کم و زیاد سست و آهسته وزنده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
  • انعکاس صدا. (ناظم الاطباء).
  • باخت
    ازمصدر باختن . مقابل برد: برد و باخت . مغلوبیت در قمار. غرم . زیان . خیبت: برد قمار باخت است . آخر این باخت ... از بهر برد... بود. (کتاب المعارف ).
    باخریق
    نام دهی است و از آنجاست فقیه متورع عبدالرحیم بن عمروبن عثمان باخریقی که بر قتل پسر خود که مرتکب قبایح شده بود فتوی داد.
    باخیزان
    رجوع به باخه زن شود.
    بادا
    دعای مغایبه و معنی آن «بُوَدا»ست و چون دعا بخطاب کنند بادی گویند و معنی آن با شماست . (آنندراج ). در مقام دعا آرند و مقام آن آخر کلامست . (هفت قلزم ). کلمه دعا بمعنی باد. (ناظم الاطباء). مدح و ثنا و ستایش : هرچه باداباد من این کار را میکنم . (فرهنگ نظام ). بادا مخفف «بودا» فعل مضارع از مصدر بودن است که متقدمان بعنوان دعا الفی بوسط افعال می افزودند مانند «کند»، «کناد» و «شود»، «شواد» و غیره . بنابراین الف وسط این کلمه «بادا» حرف دعاست و واو «بود» حذف شده است والف آخر الف اشباع یا اطلاق است از قبیل:
    روزه بپایان رسید و آمد نوعید
    هر روز بر آسمانْت بادا مروا.

    رودکی .

    باحثةالبادیه
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی باحثةالبادیه در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    باختر
    شمال . در اوستا بمعنی شمال است و اصل آن اباختر یعنی ماوراتر، آنطرف تر. (فرهنگ شاهنامه رضازاده شفق). در اوستا اَپاخْتَرَ یا اَباخْذَر آمده . درفارسی باختر گوئیم . در مزدیسنا آرامگاه اهریمن و دیوها و جای دوزخ خوانده شده . (خرده اوستا تفسیر پورداود حاشیه ص 87). شمال را محل آسیب و نحوست دانسته اند. رجوع به یشتها تفسیر پورداود ج 2 حاشیه ص 168 شود: و اما، حکماء عالم ، جهان را بخشش کردند بر برآمدن و فروشدن خورشید به نیمروز، و حد آن چنان باشد که ازسوی مشرق از آنجا که خورشید به کوتاه ترین روزی برآید، و از سوی مغرب از آنجا که خورشید به درازترین روزی فروشود و این به علم حساب معلوم گردد [ و این جمله را بچهار قسمت کرده اند: خراسان و ایران (خاوران ) و نیمروز و باختر; هرچه حد شمال است باختر گویند و هرچه حد جنوب است نیمروز گویند و میانه اندر، بدو قسمت شود، هرچه حد شرقست خراسان گویند و هرچه مغربست ایرانشهر ] واللّه المستعان . (تاریخ سیستان صص 23 - 24) .
  • مشرق. (برهان ) (تفلیسی ). بمعنی مشرق اکثر است . (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا). و لفظ باختر مخفف بااختر است و اختر آفتاب را گویند و ماه را نیزاختر میگویند . (غیاث ). بمعنی مشرق و خاور آید. (شرفنامه منیری ). خراسان . تحقیق آن است که باختر مخفف بااختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت و ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کرده اند لیکن خوار مرادف خور بیشتر آمده ازین جهت خاور بیشتر بمعنی مشرق استعمال می شود و بنابرین آفتاب را عروس خاوری گفته اند چنانکه خاقانی گفته است :
    درده از آن چکیده خون زایله تن رزان
    کابله رخ فلک برده عروس خاوری .
    در فرهنگ دساتیر آمده که معنی باختر بمشرق کردن خطای بزرگ و غلط محض است که خور نام آفتاب است و شید بمعنی روشنی و همین اصح است . (آنندراج ) (انجمن آرا):
    چو خورشید سر برزد از باختر
    سیاهی بخاور فروبرد سر.

    فردوسی (ازشرفنامه منیری ).

  • باخس
    ظالم . کم کننده حق کسی . (آنندراج ). باخسة.
    -امثال :
    تحسبها حمقاء و هی باخس ، و بروایتی باخسة; در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید و اصل مثل آنست که شخصی زنی را گول پنداشته از فرط طمع مال خود را بمالش آمیخت تا در وقت تقسیم مال جید ستاند. زن عندالمقاسمه راضی نشد و شکایت پیش قاضی برد. قاضی مال زن بزن رهانید و بر آن مرد عتاب کرد و تاوان فرمود و گفت تو زن را فریب میدهی آن مرد در جوابش گفت : تحسبها حمقاء و هی باخس ; ای و هی ظالمة. (منتهی الارب ).
    باد
    هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح . ج ، ریاح . ریحه . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تُرهة. رکاب السحاب . اَوب . سُمَهی . سمهاء. واد: مُشتَکِره ; باد سخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سَیهَک ، سَهوک ، سَکینَه ; باد تیزرو. هَراءَة; سخت سرد گردیدن باد. وَرهاء; باد تند و شتاب . خَجَوجاة; باد پیوسته وزان . رخاوة، رخامی ، نَسیم ; باد نرم . نَیسَم ، رَیده ، رَیدانه ، رادَه ، رَخاوَه ، عَیهَل ; باد تند. نَعَب ، مُعصِف ، مُعصِفة، صِندید، جَفجَف ، دَروج ; باد تند و تیز. نَئوج ; باد وزان . هَلاّب ; باد سرد باباران . هَلاّبة. (منتهی الارب ). یوم هلاب ; روز باد و باران ناک . وَعک ; ایستادن باد. تَهم ، لَواقح ; بادهائی که درختان را آبستن کند. مَعاجیج ; بادهای تند گردانگیز. هَوجاء; باد سخت تند که از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. تَهویش ; گرد و خاک آوردن باد. خَرقاء; باد سخت که بر یک مهب مداومت نکند. اِنْساب ; سخت وزیدن باد و برداشتن آن خاک و سنگریزه را. خِبراق; باد که از راه دیر برآید. اِعصار; باد آتش دار. عقیم ; باد که نه ابر آورد و نه باردار کند درخت را. بادی که برانگیزد ابر و رعد و برق را. باد سخت گردآمیز. هَیرَع ; باد شتاب و تند بسیارغبار. هَبیب ; باد گردانگیز. هَبوب ، هَبوبة، هَبیبة،سَوهَق، ساف ٍ، سافیاء، مُسفی ، مُسَفْسِفَة، سَفون ; باد خاک روب . سافنة، نَفح ; باد سرد، قال الاصمعی : ما کان من الریاح نفح فهو برد و ما کان لفح فهو حسر. خارِم ، صُنبور، خَریق; باد سرد که سخت وزد. خَروق، نسنسة; سرد وزیدن باد. شَفیف ; باد سرد و خنک . شَفشاف ، نَحس ; باد سرد. دبور، حَرور; باد گرم که شب وزد. (منتهی الارب ) صُنبور; باد گرم . عجوز; باد گرم که چشم را بشکند از گرما. خوصاء. لفح . (منتهی الارب ):
    میغ ماننده پنبه ست و ورا باد نَداف
    هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.

    ابوالموید.

    باداباد
    کلمه فعل یعنی شدنی میشود. (ناظم الاطباء). یعنی هرچه میشود بشود. (آنندراج ). هرچه باید بشود میشود. (ناظم الاطباء). هرچه باداباد. علی اللّه . فرخی گوید:
    چنان نمود ملک را که ره بدست چپ است
    برفت سوی چپ و گفت هرچه باداباد.
    حافظ فرماید:
    شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
    زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد.
    باد و ابر است این جهان افسوس
    باده پیش آر هرچه باداباد.

    رودکی .

    باحر
    مرد گول . (منتهی الارب ). احمق.نادان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
  • مرد بسیار دروغگوی .
  • فضول .
  • حیرت زده .
  • (اِ) خون سرخ خالص .
  • خون زهدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
  • باختروس
    نام رودیست که از شهر باختر میگذرد و ایالت و شهر باختر نام خود را ازین رود گرفته اند. (ایران باستان ص 1693).
    باخسه
    تانیث باخس . در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید. رجوع به باخس شود.
    باداب رنگ
    بادرنگ و بادرنج . (ناظم الاطباء). رجوع به بادرنگ شود.
    باحرب
    مخفف اباحرب (ابوحرب ) است .
    باختری
    منسوب بباختر و جمع آن باختریان است . رجوع بباختر شود.
    باخع
    اسم فاعل از بخع. مبالغت کننده در امری . کشنده و مبالغه کننده در کشتن ، قوله تعالی: فلعلک باخع نفسک ، و اقرارکننده . (آنندراج ). بخع بالشاة; مبالغه کرد در ذبح آن تا از حد ذبح درگذشت و به رگ نخاع رسید،هذا اصله ، ثم استعمل فی کل مبالغة، و منه قوله تعالی فلعلک باخع نفسک ; ای مهلکها مبالغاً فیها حرصاً علی اسلامهم . (منتهی الارب ).
    باد آبستنی
    بادی که درخت را باردار کند. (آنندراج ).
    باداجز
    شهریست در اسپانیا (اندلس ) که معرب آن بطلیوس است و در لهجه ترکی آنرا بادایوز خوانند. رجوع به بطلیوس شود.