جستجو

باجدار
جمعکننده باج را گویند. (آنندراج ).
باج ستاندن
گرفتن باج . باج ستدن:
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج .

اوحدی .

باجناغی
قرابت شویان دو خواهر با هم . اُسلوفه .
باجهر الهندی
او را کتابی است در فراسات سیوف و نعت و صفات و رسوم و علامات آن . (فهرست ابن الندیم چ مصرص 437).
باثعه
تانیث باثع: شفة باثعه ; لب سرخ و سطبر از غلبه خون نزدیک به انشقاق رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
باجدان
ظرفی که زر باج در آن گذارند، و آنرا در هندوستان غولک گویند. (آنندراج ).
باجسرا
شهرکی است در مشرق بغداد وبین بغداد و حلوان است و در ده فرسنگی بغداد قرار دارد. یاقوت گوید: آن نزه و پرنخل و سکنه آن بسیار است . و جماعتی از اهل علم و روایت از آنجا برخاسته اند.(معجم البلدان ). منسوب بدان باجسری است . (سمعانی ).
باجناق
رجوع به باجناغ شود.
باجه وجه
نام راجه نشینی در ناحیه مولتان هندوستانست بحدود 414 ه' . ق./ 1120م . پس از این تاریخ از آن خبری بدست نیست و بنا به روایت بعضی تواریخ ، بدست راجه گجرات و مسلمانان افتاده است . (لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2).
باثقالکرم
مرد بسیارعطا. (منتهی الارب ).
باج دنباله
نوعی از باجهای رسوم ایران و ازبعضی بتحقیق رسیده که بمعنی حراج زیادت باشد، پس بمجاز بمعنی کمال زیادت آمده . تاثیر گوید:
باج دنباله مه از روز قیامت گیرد
سرمه دیده کند گر شب کوتاه مرا.

(از آنندراج ).

باجسری
منسوبست به باجسرا. (سمعانی ). رجوع به باجسرا شود: و مجاهدالدین ایبک دواتدار که سرلشکر خلیفه بود و ابن کر پیشتر میان بعقوبه و باجسری لشکرگاه ساخته بودند. (رشیدی ).
باج نامه
باژنامه . نامه خراج:
دل او برده باج نامه بحر
کف او کرده کارنامه جود.

انوری (از شعوری ج 1 ص 189).

باجی
لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده . (غیاث ). باجگزار. (آنندراج ).
  • (اِ) باج و خراج نامعین . (ناظم الاطباء).
  • باثقه
    : بئر باثقه ; چاه بسیارآب . (منتهی الارب ).
    باج ده یک
    نوعی از باژ که آنرا باج عشر خوانند:
    چو دشمن خر روستائی برد
    ملک باج ده یک چرا میخورد؟

    سعدی (از آنندراج ).

    باجغلو
    نام سکه طلای عثمانی . رجوع به باج اوقلی شود.
    باجنگ
    روزنه و دریچه کوچک را گویند، و ظاهراً این لغت باجهک است که مصغر باجه باشد و باجه مخفف بادجه و بادجه بمعنی بادگیر و بادگیر جائی و روزنی را گویند که باد از آن آمد و شد نماید، واللّه اعلم . (برهان ) (آنندراج ). دریچه خرد. (شرفنامه منیری ). درکی خرد باشد که بیک چشم از او بتوان نگرید:
    مال فراز آوری نگاه نداری
    تا ببرند از در دریچه و باجنگ.

    ابوعاصم (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ص 77).

    باجیان
    کسی که باج و خراج میگیرد. (ناظم الاطباء).
    باج
    باج و باژ و باز از ریشه باجی پارسی باستان مشتق است ، و آن از ریشه بج اوستائی بمعنی بخش کردن و قسمت کردن است . (حاشیه برهان قاطع چ معین ) (مزدیسنا بقلم معین ص 253 و 254).باژ و پاژ. خراج . (منتهی الارب ). سا. (حاشیه فرهنگ خطی اسدی نخجوانی ). ساو. مالیات . اَتاوه . جباوه . جبوه . جبایه . جبی ً. ج ، جبایات . (منتهی الارب ). مکس . (منتهی الارب ) (مجمل ). خرج . (منتهی الارب ). مال و اسبابی باشد که پادشاهان بزرگ از پادشاهان زیردست گیرند و همچنین سلاطین از رعایا ستانند. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا). رصد و خراج و جزیه که بحکام دهند. (اوبهی ). زری که از سوداگران بطریق محصول میگیرند. (غیاث ). هرچه زیاده بر زکوة از تجار و جز آن ستانند. (مجمل ): ایشان تدبیر کردند که سوی خاقان رسول فرستند و هدیه و ساو و باج بپذیرند تا او بازگرددو در مملکت ایشان فساد نکند. (ترجمه طبری بلعمی ).
    سلیح و هیونان و اسبان و باج
    به ایران فرستاد با تخت عاج .

    فردوسی .