کنترل
وارسی . بازبین . (فرهنگستان ). وارسی .بازرسی . تفتیش : کنترل بلیطها. (فرهنگ فارسی معین ).
کنتس
زن کنت یا بیوه کنت .
زنی که مالک یک کنت نشین باشد. (از لاروس ).
کندله
چیزی گره شده و یک جا جمعگشته . (برهان ) (آنندراج ). گندله و هر چیز گره شده و یک جا جمعگشته . (ناظم الاطباء). امروز با گاف پارسی «گُندُلُه » گویند. (حاشیه برهان چ معین ). و رجوع به گندله شود.
کنتور
آلتی که مقدار مصرف برق، آب ، گاز و غیره را در یک خانه یا یک موسسه تعیین کند:کنتور پنج آمپر. کنتور ده آمپر. (فرهنگ فارسی معین ).
-کنتور ساعتی ; کنتور برقی که مصرف برق را در ساعات شب و روز جداگانه تعیین نماید. (فرهنگ فارسی معین ).
کندمند
ویران ، بنای خراب شده .
کهانت
(ع اِمص ) فالگویی و غیبگویی . (ناظم الاطباء). کهانة. کاهنی . فالگویی . پیشگویی . (فرهنگ فارسی معین ). اخترگویی . اخترشناسی و فالگویی . غیب گویی کردن . از مغیبات خبر دادن . کاهنی . کار کاهن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مراد از کهانت رابطه ارواح بشری با ارواح مجرده یعنی جن و شیاطین است و نتیجه آن کسب خبر از آنهاست راجع به حوادث جزئی مخصوص به زمان آینده در عالم کون و فساد. کهانت بیشتر در میان عرب معمول بود و در بین آنها کاهنان مشهوری بودند که از جمله آنهاست «شق» و «سطیح » که داستان آنها در کتب سیر به خصوص در کتاب «اعلام النبوة» ماوردی مذکور است . لیکن کاهنان پس از بعثت پیغمبر اسلام از آگاهی نسبت به امور غیبی به علت غلبه نور نبوت محروم و محجوب شدند و بنابر بعضی از روایتها، پس از نبوت ، کهانت از میان رفت . از کتاب «سرالمکتوم » فخر رازی برمی آید که کهانت بر دو قسم است : قسمی از خواص بعضی از نفوس است و این قسم اکتسابی نیست و قسم دیگر با عزایم و مدد خواستن از ستارگان و اشتغال بدانها همراه است ... سلوک در این طریق درشریعت اسلام حرام است و بدان جهت از تحصیل و اکتساب آن احتراز واجب است . نوع اول داخل در علم «العرافة» می شود. (از کشف الظنون ج 2 صص 1524 - 1525): جبت نامی است کهانت را، و طاغوت نامی است هرچه رابپرستند جز از خدا. (کشف الاسرار، از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کهانة و کاهن شود.
ساحری و جادوگری . طالعبینی . (ناظم الاطباء).
کندن
1 ـ حفر کردن . 2 ـ جدا کردن . 3 ـ کشیدن و از بیخ برآوردن . 4 ـ جدا کردن چیزی که متصل به چیز دیگر است .
کنوانسیون
موافقت نامه یا عهدنامه میان چند کشور.
کهتاب
به معنی کاه دود باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کاهی که آتش در آن نهند تا دود کند وبیشتر برای گشودن اخلاط از بینی اسب و سایر چهارپایان کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بر ستوران و اقربات مدام
کاه کهتاب باد و جو کشکاب .
انوری (از فرهنگ جهانگیری ).
کهربا
رباینده که (مخفف کاه ). که رباینده .
(اِ مرکب ) مخفف کاه رباست . هرکه با خود دارد از علت یرقان ایمن باشد. (برهان ) (آنندراج ). ماده سقزی مستحاث زردرنگی که در سواحل دریای بالتیک یافت می گردد و چون آن را مالش دهند اجسام سبک را جذب می کند و بدین جهت است که کهربا و کاهربا نامیده می شود. (ناظم الاطباء). از اقوال قدما ظاهر می گردد که کهربا و سندروس یک جنس باشند و سندروس مخصوص بلاد هند و کهربا مختص بلاد مغرب و شمال باشد و در ربودن کاه هر دو شریکند و سندروس به اندک حرارتی که از مالیدن او به هم رسد جذب کاه می کند و کهربا محتاج به مالیدن زیاد است و در سندروس سرخی غالب است و در کهربا زردی و صلابت و در حین سوختن بوی شاخ سوخته از آن ظاهر گردد. و بهترین کهربا آن است که در ساحل بحر مغرب و از مزارع مغرب به هم رسد. (از اختیارات بدیعی ). رطوبتی است که از برگ دووم یعنی درخت مقل مکی چکد چون عسل ، پس بسته شود و چون آن را شکنند چیزهایی از قبیل مگس و سنگ و کاه در درون دارد و دلیل بر آن است که دراول روان بوده است . و اینکه پاره ای گویند صمغ درخت جوز رومی است غلط است . (از بحر الجواهر) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کهربا . خوروسفورون . ایلقطرون . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابن البیطار می گوید همه مترجمان دیسقوریدوس و جالینوس در ترجمه کلمه سوکسینوم به غلط رفته اند که آن را صمغ حور رومی شمرده اند چه صفاتی که برای کهربا آمده است ، در صمغ حور رومی نیست و حق با ابن البیطار است چه کهربا یعنی سوکسینوم عنبر اشهب است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در برخی کتب صمغ مترشح از برخی درختان دیگر از قبیل درخت تبریزی (حور رومی ) را به نام کهربا یاد کرده اند به مناسبت خواص مشابهی که صمغ این گونه درختان با کهربا دارد. (فرهنگ فارسی معین ):
هرچه کنون هست زمردمثال
بازنداند خرد ازکهرباش .
ناصرخسرو.
کهربارنگ
به معنی لون و رنگ زرد است . (برهان ) (آنندراج ). کهرباگون . هر چیز زردرنگ. (ناظم الاطباء). به رنگ کهربا. زردرنگ:
شد او کهربارنگ چون گشت خشک
زمردصفت بود تا بود تر.
مسعودسعد.
کهسله
به معنی نادان و احمق باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مقایسه شود با گیلکی کوسخول (ابله ، احمق)، بنابراین کهسله = کهسل اصح است . (حاشیه برهان چ معین ).
کوچه باغ
کوچه ای که راهی در باغ داشته باشد. (آنندراج ). کوچه ای که راهی به باغ داشته باشد یا از کنار باغ گذرد. (فرهنگ فارسی معین ):
در بهاران دل به سیر کوی یارم می کشد
کوچه باغ عاشقان چاک گریبان کسی است .
میرزا رضی دانش (از آنندراج ).
کهن سال
معمر و آنکه دارای عمربسیار باشد. (ناظم الاطباء). پیر و سالخورده . مقابل خردسال . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وآن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطه ای به سزا پور آزرش .
خاقانی .
کهنه رباط
رباط قدیمی .
کنایه از دنیا و جهان . (فرهنگ فارسی معین ).
کهنه کار
آزموده . کارآزموده . مجرب . مقابل تازه کار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سخت گربز. گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).